تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و می‌خواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی‌ارزش نمی‌رفتم، واقعا می‌فهمیدم که بی‌ارزش است یا سالها حسرت آن را می‌خوردم؟!...

💥همین پارسال بود که زر و برق  پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمه‌ی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمی‌توانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود.

💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. »
چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من می‌خوام هفته آینده با مریم دخترخاله‌م ازدواج کنم ، می‌تونی برا جشن عروسیمان بیایی. »

🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم.
از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربه‌اش نمی کردم برای همیشه حسرتش را می‌خوردم؛ اما مگر حتما بی‌ارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟

صبح طلوع
۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾پنجره باز بود. پرده حریر تکان می‌خورد.
تو فکر و خیال غوطه می‌خوردم. با صدای مادرم که گفت: «چشم حتما... من امشب به حاج آقا میگم.» به خودم آمدم. از پشت پرده‌ی پنجره اتاق نگاهی به حیاط انداختم. راضیه خانم، زن همسایه تشکر و خداحافظی کرد. می‌خواستم از اتاق برم بیرون و از مادر بپرسم: «موضوع چیه؟»

☘️ولی خجالت کشیدم. می‌دانستم مادربزرگم  خواهد گفت: «وای! خدا مرگم بده... چشم‌ها رفته مغز سر... دختر که این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی.»

✨این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آوردم. وقتی که یکی از دوستان مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد. مادرم برای عزیز جون ماجرا را تعریف می‌کرد با کنجکاوی پرسیدم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش عزیز جون حسابی پشیمانم کرد.

🍃تازه فهمیدم این جور وقت‌ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. از حرف‌های مادرم و عزیز جون چیزی دستگیرم نشد؛ فقط  از لابه‌لای حرف‌های آن‌ها چند بار اسم سعید به گوشم خورد.

🌾صدای پای عزیز جون که آهسته روی کاشی‌های حیاط کشیده می‌شد و این‌که  گفت: «یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.»
مرا به فکر انداخت؛ اما فوری سرم را پایین انداختم که یعنی دارم خیاطی می‌کنم.
عزیز جون از پنجره سرکشید و گفت: «مهتاب! ننه جانماز منو ندیدی؟» احساس کردم می‌خواهد سر از احوال من دربیاورد؛ چون جانماز عزیز جون همیشه توی اتاق خودش بود.

💫آهسته گفتم: «نه... عزیز جون.»
سنگینی نگاه دقیق عزیز جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «میخواین جا نمازتون رو بیارم؟!»

🎋_نه... میرم تو اتاق خودم نمازم رو می‌خونم.

🍃شب مادرم وقتی سفره شام را جمع کرد به پدرم گفت: «امروز راضیه خانم اومده بود برا امر خیر.»

🍀_خب... چی گفتی؟!

🌾_قرار شد شما اجازه بدین.

🌺_بذار اول نظر مهتاب رو بپرسم بعد میگم.
من سعید رو خوب می‌شناسم،؛ اما نظر مهتاب مهمه.

 

 

صبح طلوع
۲۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با نزدیک شدن به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، با عشق و شور خاصی منتظر شرکت در مراسم ایشان بود. تا این‌که نه و نیم صبح پیامی دریافت کرد: «وعده‌ی ما ساعت ده، حوزه‌ی بسیج خواهران،  برای تجدید عهد با حاج قاسم سلیمانی.»

☘️ لحظاتی گذشته بود. دوستش ثریا زنگ‌‌ زد تا برای رفتن به مراسم هماهنگ شوند. ته دلش هول‌و‌ولای عجیبی برای شرکت در این مراسم برپا بود، انگار قرار بود خود حاج قاسم را در آن‌جا ملاقات کند. سریع وضو گرفت تا برای رفتن آماده شود.

✨با ذوقی آمیخته به اضطراب، دست به لباس برد. همین‌که خواست بپوشد، صدای بلند مادر را شنید که با سنگینی خاصی لیلا را صدا می‌زد: «یه کاری بکن مادر ... » لیلا تا به اتاق برسد هزار جور فکر از سرش گذشت.

🌾مادر دستش را گود کرده و زیر بینی‌اش گرفته بود. تا آن صحنه را دید یاد آخرین باری افتاد که مادر را در این شرایط دیده بود. مادر همیشه خون‌دماغ شدن‌های وحشتناکی داشت. اما در آخرین مرتبه، خون‌ریزی نزدیک دو ساعت طول کشیده و تا اورژانس برسد مادر به خاطر خون‌ریزی زیاد از حال رفته بود.

🍃دست‌پاچه برگشت تا ظرفی بیاورد. هنوز دست مادر پر نشده‌ بود. اما از شیارهای بین انگشتان، خون به لباسش می‌چکید. لیلا دست‌ و پایش را گم کرده بود. ظرف را به دست مادر داد و خود دنبال آب رفت تا دستان خونی مادر را بشوید. تا برگردد آخرین قطرات خون هم به ظرف چکید و خون بند آمد.

✨خوشحال بود که مانند دفعات قبل خون‌ریزی زیادی نداشت. در حال بررسی لباس مادر بود که خونی دارد یا نه؟! ناگهان یادش افتاد که داشت برای رفتن به مراسم سردار سلیمانی آماده می‌شد. بغضی سنگین راه گلویش را بست؛ «خدایا چه کنم؟! » بر سر دوراهی عشق مادر و عشق شرکت در محفل حاج قاسم گیر افتاده و انتخاب برایش دشوار شده بود. ظرف را برداشت و بیرون برد. آبش را خالی کرده و آب کشید. قطره‌ی اشکی از چشمانش فرو ریخت و گویا همان یک قطره اشک آرامَش کرد.

⚡️نزد مادر برگشت در حالی‌که برایش لباس تمیز آورده‌بود. تصمیمش را گرفته‌بود. با خود گفت: «اگر حاج قاسم هم بود حتماً همین کار را می‌کرد. مادرش را تنها نمی‌گذاشت ...» و این‌گونه بر آشوب دلش غلبه کرد و به ثریا زنگ زد و التماس دعایی کرد. و نرفتنش را اطلاع داد.

 

 

صبح طلوع
۲۱ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🤔تاحالا باخودت فکر کردی که دقیقا برای اینکه برای سؤال‌های روزمره‌ی نوجوونت جواب داشته باشی، باید چه کار کنی؟  

 

 📱من بهت پیشنهاد میدم ؛ حتما دنبال سواد رسانه باش.

 

💡اگه میخوای بتونی درست تحلیل کنی و توانایی توضیح ساده‌ی تحلیلت رو برای نوجوون کنجکاوت پیدا کنی، حتما این سرفصل رو دنبال کن.

 

✌️مطمئن باش موفق میشی.

 

 

صبح طلوع
۱۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧والدین چه انتظاری از فرزندشون دارن؟

👩‍🏫-محبت و احترام.
هر پدر و مادری از کودکی تا بزرگسالی سعی می‌کنه مراقب فرزندش باشه و برای آینده و زندگی مستقل آماده‌‌ش کنه.
اگه رفتارهای مطلوب از اون ببینه خرسند میشه و اگه رفتار ناپسندی ببینه تلاش میکنه تا اون رفتار نامطلوب رو اصلاح کنه؛ چون عافیت و عاقبت بخیری فرزندش رو میخواد. بدون تعارف پدر و مادر بدون هیچ شرطی بچه‌هاشو دوست داره.

👧-اما من هرگز نمی‌تونم محبت‌شون رو جبران کنم ... من ... فقط می‌تونم با محبت و بدون قضاوت دوست‌شون داشته باشم.

👩‍🏫- احسنت! با همین رفتار نشون میدی که همیشه برات محترم هستن.

 

صبح طلوع
۱۷ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📝صبح‌ موقع جمع کردن خونه، نوشته‌ی تصویر  بالا رو در دفتر بچه‌ام دیدم. نمیتونم شگفتی و حس خوبم‌ رو توصیف کنم.

💫معلوم نیست بعد از این چی بشه اما اون چیزی که مهمه این هست که این دغدغه در ذهن بچه‌ی ده ساله می‌تونه وجود داشته باشه.

🌱 یه دغدغه بدون اینکه اون رو خشن یا ناامید کنه. بدون اینکه اراجیفی در مورد افسردگی و تفکر در مورد مرگ راجع‌ به او صدق کند.

🤔حواسمون هست که فطرت الله التی فطرالناس علیها، در همه‌ی بچه ها وجود داره؟!
💡البته به شرط اینکه تربیتشون، در محیط‌های تربیتی که از همه مهم‌ترشون خانواده‌ست، آسیب نبینه.

 

صبح طلوع
۱۲ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡دعا در حق فرزندان و برای رشد جسمی و معنوی آن‌ها تاثیر گذار است.

🤲لازمه‌ی سعادت فرزند این است که هم شیوه خوب تربیتی داشت و هم
 برای دوری از آفات برایش دعا کرد.

♨️ بزرگ‌ترین آفت زندگی فرزندان این است که پیرو وسوسه‌های شیطان شوند؛ همچون محسن شکاری و ... که با حمل اسلحه سرد و کشیدن روی نیروی مدافع امنیت، آرامش و امنیت اجتماعی را بر هم زد و در دل مردم رعب و ترس انداخت.

🌱تنها راه نجات از وسوسه‌های شیطان پناه بردن به خداست. فرزندان خود را به خدا بسپاریم و در تربیت‌شان کوتاهی نکنیم.

✨امام سجاد علیه‌السلام فرمود: «وَأَعِذْنِی وَ ذُرِّیَّتِی مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ.»؛ «و مرا و نسلم را از شیطان رانده‌شده، پناه ده.»*

📚*صحیفه سجادیه، دعای ۲۵، دعا در حق فرزندان

صبح طلوع
۱۱ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾کیف و ساک دستی‌ام را کنار گذاشتم. بطری آب کوچکی همراه داشتم. سنگ قبر را شستم. اشک از چشمان درشت قهوه‌ای رنگم بارید. با حسرت به سنگ قبر مادربزرگ مهربا نم نگاه کردم. بعد از شستن سنگ‌ قبر کنارش نشستم.
 درد دل با عزیز جون را شروع کردم: «از خونه فراری بودم؛ چون بابا که معتاد شده بود. داداش هم کم کم آلوده شد. هر شب هم دعوا داشتیم، تازه نه لفظی هر دفعه بابا یه چیزی تو خونه می‌شکست. تنها پناهم خدا بود و مامان. خدا رو شکر که به دل شما انداخت... »

✨با صدای خاله که سلام کرد به خودم اومدم.
بعد از سلام و احوالپرسی خاله گفت: «سحر کی اومدی؟»

🎋_تازه رسیدم.

⚡️_خدا رو شکر! خانم مهندس عمران.

🍃_خدا مادر بزرگ رو رحمت کنه. از مامان خواست منو بفرسته پیشش. از حرف‌ها و راهنمایی‌های عزیز جون هم علاقمند به درس شدم و هم چادری و اهل مسجد. دلم به مامان و عزیزجون گرم بود.

💫_پاشو بریم عزیزم.

🌾با خاله ناهید راهی شدیم. خاله طبقه دوم خونه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کرد. وقتی رسیدیم خاله با کلید در را باز کرد بابا بزرگ تو راه پله بود. تا چشمش به من افتاد آغوشش رو باز کرد. کیف و ساک را کف راهرو گذاشتم و به طرفش دویدم و توی بغلش آرام گرفتم.

🍀_سحر جان! دانشگاهت کی تموم میشه.

💫_بابابزرگ! همین ترم درسم تموم میشه. از بابا و مامانم چه خبر؟

🍃_بابا که طبق معمول. اما سهیل رو مادرت ترکش داد. مادرت خیلی صبوری و تلاش کرد؛ ولی سامان دست بردار نیست. همیشه در این خونه‌ به روی دخترم بازه. باید زودتر به من می‌گفت که تو زندگیش مشکل داره.

🌾اشک از چشمان پدربزرگم جاری شد و گفت: «خدا بیامرزه آمنه رو. یه روز گفت: «حسن! برو به دخترمون سر بزن، خیلی نگرانم. مریم تو شهر غریب زندگی میکنه. ازش مدتیه خبری نیست، زنگ هم نمیزنه تا از حال و روزش با خبر بشیم.»


 

 

صبح طلوع
۰۷ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپ‌های کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت.

⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانه‌ی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند.

🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظه‌ای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صدای سرفه‌ای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد.

🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟»

🌾 مادر اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.»

🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده.

🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت.

✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچه‌های مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد.

 🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار می‌‌رسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت می‌کرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام می‌خرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز می‌کرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه ‌گاهم بود.

✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟»

💫_همین جام بابا. ان‌شاءالله همیشه سلامت باشی و سایه‌ات بالای سر ما.

🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون.

☘️جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید.

 

 

صبح طلوع
۰۵ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به ظاهر غلط‌اندازش نمی‌آمد که با قرآن میانه‌ای داشته باشد؛ ولی جزء کسانی بود که ختم قرآن را انتخاب کرد.

🍃بعد از اینکه استاد گفت: «چهار نمره از بیست نمره‌ی پایان ترم، ختم قرآن هست. ناظری بر شما نیست، شما هستی و خدای خودتان. هر کس هم نمی‌خواند، بگوید تا همین الان چهار نمره را بهش بدم!»

💫از همان ابتدای خواندن قرآن شش‌دانگ حواسش به آنچه بود که می‌خواند. آیاتی که به نظرش خاص می‌آمد در دفتری یادداشت می‌کرد. گاهی بخشی از آیات را روی همان خط قرآن های‌لایت می‌کرد.

☘️به آیات حجابِ سوره نور که ‌رسید، چند بار آن‌ها را خواند. باورش نمی‌شد! انواع حجاب را خداوند آنجا گفته است.
حجاب چشم
حجاب بدن
حجاب چگونه حرف زدن
و...

🍀به سراغ کتاب تورات و انجیل رفت. حتی آن‌جا هم در مورد حجاب سخن به میان آمده است. عطش بیشتر دانستن او را به سمت روایات و کتاب‌های مذهبی کشاند تا بیشتر بداند.

🎋حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانست که قبلا به گوشش هم نرسیده بود. سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت.
یک روز بی‌مقدمه چادر سر کرد. مثل هر روز عادی، بدون توجه به نگاه‌های متعجبانه مادر خداحافظی کرد.

☘️دانشگاه که رسید دوستانش هم نگاه‌های خاصی به او داشتند؛ ولی او مثل قبل خوش‌وبش می‌کرد و رفتاری عادی داشت.
نیش و کنایه‌ها آغاز شد‌؛ آن هم از دوستان صمیمی‌ و نزدیکش.

🌾نازنین دهانش رو کج کرد و گفت: «زهره این گونی چیه انداختی رو سرت؟! بنداز دور.»
ترانه با تمسخر نگاهش کرد و ادامه داد: «اُمل تو جمع‌مون نداشتیم که جنس‌مون جور شد!»
صدای شکستن قلب زهره از بی‌مهری آن‌ها در وجودش پیچید. هر چه خواست بی‌اعتنا به حرفهای دوستانش رفتار کند تا شاید کم‌کم درستی راه او را بپذیرند؛ ولی آن‌ها دست از سرش برنمی‌داشتند.

✨ته دلش قُرص و محکم بود که مسیر درستی را انتخاب کرده است. با خودش زمزمه کرد: «شبیه فاطمه شدن چه قدر سخته.»
آهی کشید و گفت: «حضرت مادر خودت راهمو آسون و هموار کن!»

🍃روز سختی را پشت‌سر گذاشت. با کوله‌باری از نامهربانی وارد خانه شد. مادر با چهره در هم کشیدن، نارضایتی خود را نشان داد. پدر اما با دیدن ظاهر متفاوت او چشمانش برقی زد. نگاهی از سر تا پای دخترش انداخت. چند قدم به سمت زهره برداشت. با دستان بزرگ و قوی‌ دو طرف بازوی او را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید.

🌺بغض در صدایش فقط اجازه داد یک جمله بگوید: «عزیزم چه بهت میاد.» لب‌های زهره به دو طرف کش آمد و تشکر کرد. همان یک جمله کار خودش را کرد. او را در ادامه دادن مسیرش مصمم‌تر نمود.

 

 

صبح طلوع
۰۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر