دوراهی
🍃با نزدیک شدن به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، با عشق و شور خاصی منتظر شرکت در مراسم ایشان بود. تا اینکه نه و نیم صبح پیامی دریافت کرد: «وعدهی ما ساعت ده، حوزهی بسیج خواهران، برای تجدید عهد با حاج قاسم سلیمانی.»
☘️ لحظاتی گذشته بود. دوستش ثریا زنگ زد تا برای رفتن به مراسم هماهنگ شوند. ته دلش هولوولای عجیبی برای شرکت در این مراسم برپا بود، انگار قرار بود خود حاج قاسم را در آنجا ملاقات کند. سریع وضو گرفت تا برای رفتن آماده شود.
✨با ذوقی آمیخته به اضطراب، دست به لباس برد. همینکه خواست بپوشد، صدای بلند مادر را شنید که با سنگینی خاصی لیلا را صدا میزد: «یه کاری بکن مادر ... » لیلا تا به اتاق برسد هزار جور فکر از سرش گذشت.
🌾مادر دستش را گود کرده و زیر بینیاش گرفته بود. تا آن صحنه را دید یاد آخرین باری افتاد که مادر را در این شرایط دیده بود. مادر همیشه خوندماغ شدنهای وحشتناکی داشت. اما در آخرین مرتبه، خونریزی نزدیک دو ساعت طول کشیده و تا اورژانس برسد مادر به خاطر خونریزی زیاد از حال رفته بود.
🍃دستپاچه برگشت تا ظرفی بیاورد. هنوز دست مادر پر نشده بود. اما از شیارهای بین انگشتان، خون به لباسش میچکید. لیلا دست و پایش را گم کرده بود. ظرف را به دست مادر داد و خود دنبال آب رفت تا دستان خونی مادر را بشوید. تا برگردد آخرین قطرات خون هم به ظرف چکید و خون بند آمد.
✨خوشحال بود که مانند دفعات قبل خونریزی زیادی نداشت. در حال بررسی لباس مادر بود که خونی دارد یا نه؟! ناگهان یادش افتاد که داشت برای رفتن به مراسم سردار سلیمانی آماده میشد. بغضی سنگین راه گلویش را بست؛ «خدایا چه کنم؟! » بر سر دوراهی عشق مادر و عشق شرکت در محفل حاج قاسم گیر افتاده و انتخاب برایش دشوار شده بود. ظرف را برداشت و بیرون برد. آبش را خالی کرده و آب کشید. قطرهی اشکی از چشمانش فرو ریخت و گویا همان یک قطره اشک آرامَش کرد.
⚡️نزد مادر برگشت در حالیکه برایش لباس تمیز آوردهبود. تصمیمش را گرفتهبود. با خود گفت: «اگر حاج قاسم هم بود حتماً همین کار را میکرد. مادرش را تنها نمیگذاشت ...» و اینگونه بر آشوب دلش غلبه کرد و به ثریا زنگ زد و التماس دعایی کرد. و نرفتنش را اطلاع داد.