تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

حسرت بچگی

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃کفش نو را نزدیک بینی‌ام بردم و بوی چرمش را بلعیدم. برق رنگ سیاهش مرا برد به کودکی‌ام. پسرک همسایه کفش‌های سیاه مردانه براق به پا کرده بود و جلوی در خانه قدم رو می‌رفت. نگاهم بر روی کفش‌هایش قفل شده بود. رد نگاهم را گرفت و نیشش تا بناگوش بالا رفت:« بابام از یِ مغازه معروف برام خریده، فروشندهه می‌گفت چرمش اصله.» 

 

☘پای چپم را پشت پای راستم قایم کردم. انگشت کوچیکه پام به زمین کشید و مثل صاعقه زده‌ها سوختم؛ اما تکان نخوردم، گفتم:« خوب که چی؟! کفشِ دیگه. منم خریدم.»

   

💨سوز سرما از میان تار و پود از هم شکافته کفش نمک به زخم پایم می‌پاشید و بیشتر از قبل آن را می‌سوزاند. منتظر بودم تا سهیل حضور پر نحسش را از جلوی چشمانم دور کند؛ اما با لب‌های نازک بی‌رنگ و لعابش پوزخندی زد و به سمتم قدم برداشت. مثل حیوان باهوش روزگار در گل گیر کردم. چشم‌های سیاه وزغی‌اش روی پای چپم قفل شده و آماده رها کردن زبان دست و پایش برای کِنِف کردنم بود. 

 

☘پیش دستی کردم و دو قدم مانده او را مثل قرقی پر کردم، بر شانه اش زدم و دویدم. برنگشتم نگاه کنم چنان هولش داده بودم که احتمالا کت و شلوار سرمه‌ایش خاکی و سوراخ شد.

 

🌸دوری در محله زدم و عوض یک انگشت، دو انگشت پایم طعم سرما و سوزش را چشیدن و تجربه کردند. برگشتم و از سر کوچه مثل پلیس‌ها سرکی کشیدم. رفته بود. وارد خانه شدم. پدرم دوچرخه سیاهش را گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بود. گونی مقواها پشت دوچرخه یک وری شده و در حال سقوط بود. دهن کجی به گونی بی ریخت کار پدر کردم و لخ لخ کنان وارد اتاق شدم. 

 

🍂مادرم گوشه اتاق به بخاری چسبیده بود. چشم‌های آبدار و خمارش را به من دوخت. سرفه کرد، سرفه‌هایی خشک‌تر و گوش‌خراش تر از دیشب. 

 

🌾کیسه دارو جلوی پایش بود. لبخندی بر لبم نقش بست. پدرم توانسته بود پول دربیاورد. قند توی دلم آب شد. دور اتاق چشم انداختم. کنار رختخواب‌ها خبری نبود. کنار میز کوتاه و سماور در حال خودکشی از قل قل کردن هم چیزی نبود.

 

 🍁اخم کردم، کفش برایم نخریده بود. به کیسه دارو مثل هووها چشم دوختم و بیشتر خط میان ابروها و پیشانی‌ام انداختم. سرفه خشک مادر و دست مشت شده او بر سینه‌اش اخمم را کورتر کرد. لبم را گاز گرفتم. شوری خون در دهانم احساس کردم. به سمت آشپزخانه دویدم. سرم به شکم پدر خورد و آخش را درآورد. 

 

🌾سلام و ببخشیدم را با هم گفتم و لیوان را از دستش قاپیدم تا برای مادر آب ببرم. از آن روزها چند سال می‌گذرد، کفش ‌ها را درون جعبه‌اش گذاشتم و به دست کارگر کارخانه‌ام سپردم. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۱)

عالی بود 

پاسخ:
بسیار سپاسگزارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی