آلاچیق
🍃کلید را در قفل چرخاند. کسی در خانه نبود. کیفش را کنار مبل گذاشت. زیر لب گفت: «امروز هر طوری شده بهش میگم.» روی کاناپه دراز کشید که صدای بسته شدن در واحد را شنید.
☘️سامان در حال گاز زدن بستنی به سمت پذیرایی رفت، با صدای بلند گفت:« بابا از سر کار اومده.»
🎋 الهام در دستش چند تا کیسه پلاستیک خرید بود. آنها را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. با لبخند وارد پذیرایی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با سیروس گفت:«شام، ماکارونی با قارچ و فلفل، ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داری.»
🍂_بشین! باهات حرفی دارم.
🍁الهام دل نگران روی مبل نشست. وقتی حرفهای سیروس تمام شد. الهام با بغض گفت: «چرا؟» گریان به سمت آشپزخانه رفت. آبی به صورتش زد. آرام آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد با خودش گفت:« نباید زیر آوارِ حرف سیروس بمانم.»
🌺صبح سیروس لباس پوشید و آماده رفتن به سر کار شد. الهام کیف و کت او را آورد. همراه کاغذی آنها را به دست سیروس داد.
🍃سیروس کیفش را گشود. نگاهی به نوشته روی کاغذ انداخت:« دوست دارم.» لبش را کج کرد. بعد کاغذ را درون کیف انداخت. کتش را پوشید و بدون خداحافظی رفت.
🌸عصر سیروس از شرکت به خانه برگشت. الهام با سینی شربت وارد پذیرایی شد. بوی عطر مشام سیروس را نوازش کرد. بی اختیار نگاهی به الهام انداخت. او لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:« نوشجان.»
☘️الهام هر روز صبح سیروس را بدرقه و غروب به استقبالش میشتافت. کارهای خانه را با حوصله انجام میداد و به درس و مشق سامان رسیدگی میکرد.
🌾غم بزرگی در دل داشت، اما نمیگذاشت درد و غم بر چهره زندگیاش سایه بیندازد.
عصر جمعه به سیروس گفت: « امروز سامان رو پارک میبری؟»
✨سامان خندان و سر حال به سمت پدرش دوید: «بابا! خیلی دوستون دارم، بهترین بابایِ دنیایی.»
🌸دل سیروس لرزید. دردی در وجودش پیچید دستهایش را روی صورتش گذاشت.
کمی مکث کرد بعد با صدای بلند گفت : « الهام! حاضر شو همه با هم بریم.»
✨ماشین از سراشیبی جاده آرام بالا میرفت. پیچ و خمهای پیدرپی مسیر از انگیزهاش برای بالا رفتن کم نمیکرد. در تفرجگاهی توقف کرد. همگی از ماشین پیاده شدند.
🌺کنار رودخانه روی تخت چوبی قدیمیای که با گلیمی سنتی پوشانده شده بود زیر آلاچیق نشستند. سامان دوید کنار آب و سنگهای کوچک را بر میداشت به داخل آب پرتاب میکرد.
☘️الهام نگاهی به دور و برش انداخت. سرش را برگرداند ناگهان چشمانش به نگاه همسرش گره خورد. سیروس گفت: «یادته، اولین بار بعد از ازدواجمون اومدیم اینجا.»
🍃_اما! تو داری دفتر زندگی مشترکمون رو میبندی.
💠سیروس نفس عمیقی کشید و گفت: « ببخش ... از حرفهایی که بهت زدم، بگذر.»
✨سیروس بلند شد و سمت پسرش رفت.
او را محکم به آغوش کشید با صدای بلند فریاد زد: «آش دوغ و چایی خوبه؟» الهام دستش را به علامت تایید تکان داد.
😐