💠قرآن رو خوب بلدے؟
حرف ڪانت و دڪارت و هایدگر رو میدونی؟
✨خودمونو آماده ڪردیم برای ظهور یا فقط میگیم آقا بیا!
🌺تصور ڪن حضرت ظهور ڪردن و تو رو میخوان بفرستن غرب یا شرق جهان تا پیام قرآن رو به اونجاها برسونی، چقدر آمادهاے؟
🍃نڪنه حداڪثر فڪرمون حرم تا جمڪران باشه؟!
حواسمون هست حضرت مصلح ڪل جهانه؟!
👧با اصرارهای زیاد، راضیام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمیشود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شبمان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرفهای افطار، هرچه سرعتم کم میشد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیای امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر میشد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شدهاش را از کمد بیرون میآورم. سرش میکنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشتهای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن همسن و سالهایش حتی امان نداد که کیف خوراکیاش را بدهم.
به طبقه بالا میروم. شب پنجشنبه است و صدای دعای کمیل به گوش میرسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمیدارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل میدوند.
😭صدای کودکی بیقرار و درحال کلنجار با مادر، سرم را از فهرست جدا میکند. در دل شکر میگویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب میزنم که مزاحمت کجا بوده بندهی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویهای از کیفِخوراکی حنانه ، لقمه و میوهاش را به کودک میدهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنهش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو میگیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم میکند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز میکند و خوراکیها را میگیرد و خندهکنان یورتمه میرود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره میزنم که صدای کشدار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا میآورد:
مامان، میشه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزهش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازهها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره میخورد. دست به سینه سرش را پایین میبرد و با جملات مختلف تکرار میکند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچیها حذف میشود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون میروم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازهای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی میبینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک میکشم؛ مغازه بسته است.
👣ناامید قدمهایم را تند میکنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک میشوند. به سمت چپ خیابان میروم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور میکنند، مانند بچهای میدوم. شاید بگویند دیوانه است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را میگیرد. بیدلیل، دلم کمی تیر میکشد. طبق افکار منفیبافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس میدهم و با خود میگویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی میبینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ میدوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمیدارم و با فکر خواندن جوشنکبیر به سمت حوزه میروم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را میبرد. اینبار نیز میدوم. صدای نفسهایم در گوشم میپیچد. معنای خانهی امید، خانهی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالیام شده بود.
طوری سمت خانهی امام زمان میدویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش میدود.
به چهارچوب در میرسم، خم میشوم تا کفشهایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا میآید:
_مامان چه زود اومدی!
💡اگه باورمون میشد که برای نجات از گرفتاریهای دنیا و آخرت تنها یه راه نجاته، اونوقت تموم زندگیمون رو برای اون راه خرج میکردیم.
تموم دعاهامون رو به اون ختم میکردیم.
✨امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه):
أکثِروا الدُّعاءَ بِتَعجیلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِک فَرَجُکم.
برای تعجیل در ظهور من بسیار زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است.🌱
📚 کمال الدّین، ص ۴۸۵.
🌱نذر هرسالهاش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شبهای قدر، با زبان روزه بود.
مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همهی همسالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، نالههای فلک کر کن سر میدادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدمهای جدید، تا مدرسه دوید.
💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یکشبه پر از آبله شده بود.
بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨
متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حولهاش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد:
_مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓
با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️
🙄چشمان لیلا گرد شد. خندهی چندثانیهای را، دلشورهاش بر روی لبانش خشکاند.
به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!»
🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسهای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بیاثر جدید.
⚡️بیاثری داروها برای لیلا دلهرهآور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل بهدنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست:
«اگر این بچه سالم بهدنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. »
کمک به شب قدر، از همان روز تکهای از زندگیاش شده بود.✨
این سپردنها عجیب است. انگار که کار را به کسی میدهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫
🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانهشان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید!
پماد را روی آبلههایش میزد و از دل و جان به غرغرهایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!»
عید امسال، بهار در بهار بود. شبهای قدر در فروردین نسبتا گرم.
🪑در حین کمک کردن برای جابهجایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه میگیری؟»
_ اگر خدا بخواد …
+من هم میگیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید میکنه؟
_همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه میکنه!
💡همه دوست دارن فرزندانی نابغه و اثرگذار داشته باشن.
فرزندانی همچون شهیدحسنباقری که در جوانی فرمانده شد و در پیروزیهای جبهه جنگ نقش مؤثری داشت.✌️
⭕️وقتی از مادر او میپرسن چیشد که پسری مثل آقاحسن تربیت کردی؟! گفتن: نذاشتم امام زمان تو زندگیمون گم بشه!
🌱 ارادت خالصانه حسنباقری نسبت به امام زمان رو در جایجای زندگیش میشه پیدا کرد؛ تا جایی که بالای همه نامههاش مینوشت: «به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج)».
🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مےگذرن. چشمبرهمزدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دسترفتهها مےمونه.
شباے قدر سرنوشت یکسالمون رقم مےخوره.
همتمون رو بذاریم برای بهترین دعاها.
🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم:
💫پیامبرخدا(صلیاللهوعلیهوآلهوسلم)مےفرمایند✨
💠 خوشا بحال ڪسےڪه #مهدی را
دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او
را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه
قائل به #امامت وی باشد🔸
📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹.
🚌ماشینهای زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشینها و خطوط ممتدی که بین حرکت آنها گم میشد خسته شدم.
👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بیموقع و ترافیک دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل میکرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود.
🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشهی لبم نشست.
از دیدن مردم در حال جنبجوش و تلاش لذت میبردم.
وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بیحس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم.
کمی که لنگلنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد.
🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود میکشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچهها بود.
همانهایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند.
برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم.
راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد.
☀️در بین حرفهایش وقتی که گفت: « مملکت بیصاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! »
حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که میزند اعتقاد کامل دارد.
وقتی که سوار تاکسی میشدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بستهبندیهای شکلاتهای رنگوارنگ بود.
💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد:
« بستهبندیها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! »
با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم.
خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن:
من گریه میکنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده میشود
دلمرده آمدم که تو احیا کنی مرا
✨_حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه.
🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه!
اون وقتایی که گناهی ازم سرمیزد و مراعات دل امام زمان رو نکردم. 🍃
☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟