تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

ساحل ساندویچی

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

👧با اصرار‌های زیاد، راضی‌ام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمی‌شود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شب‌مان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرف‌های افطار، هرچه سرعتم کم می‌شد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیا‌ی امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر می‌شد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شده‌اش را از کمد بیرون می‌آورم. سرش می‌کنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشته‌ای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن هم‌سن و سال‌هایش حتی امان نداد که کیف خوراکی‌اش را بدهم.
به طبقه بالا می‌روم. شب پنجشنبه‌ است و صدای دعای کمیل به گوش می‌رسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمی‌دارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل می‌دوند.
😭صدای کودکی بی‌قرار و درحال کلنجار با مادر،  سرم را از فهرست جدا می‌کند. در دل شکر می‌گویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب می‌زنم که مزاحمت کجا بوده بنده‌ی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویه‌ای از کیف‌ِخوراکی حنانه ، لقمه و میوه‌اش را به کودک می‌دهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنه‌ش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو می‌گیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم می‌کند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز می‌کند و خوراکی‌ها را می‌گیرد و خنده‌کنان یورتمه می‌رود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره می‌زنم که صدای کش‌دار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا می‌آورد:
مامان، می‌شه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزه‌ش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازه‌ها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره می‌خورد. دست به سینه سرش را پایین می‌برد و با جملات مختلف تکرار می‌کند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچی‌ها حذف می‌شود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون می‌روم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازه‌ای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی می‌بینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک می‌کشم؛ مغازه بسته‌ است.
👣ناامید قدم‌هایم را تند می‌کنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک می‌شوند. به سمت چپ خیابان می‌روم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور می‌کنند، مانند بچه‌ای می‌دوم. شاید بگویند دیوانه‌ است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را می‌گیرد. بی‌دلیل، دلم کمی تیر می‌کشد. طبق افکار منفی‌بافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس می‌دهم و با خود می‌گویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی می‌بینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ می‌دوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمی‌دارم و با فکر خواندن جوشن‌کبیر به سمت حوزه می‌روم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را می‌برد. این‌بار نیز می‌دوم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. معنای خانه‌ی امید، خانه‌ی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالی‌ام شده بود.
طوری سمت خانه‌ی امام زمان می‌دویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش می‌دود.
به چهارچوب در می‌رسم، خم می‌شوم تا کفش‌هایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا می‌آید:
_مامان چه زود اومدی!

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی