تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تنهایی‌رو با چی پر می‌کنی، سگ یا بچه؟

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آن‌ها را توی تنور می‌چید.
شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آن‌ها را خشک کرد.
شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن.
همه سکوت کردند و به حرف آن‌ها گوش می‌دادند.

💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم می‌خورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود.

🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبت‌های نانوا و شاگردش شد.
سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.»
لب‌هایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!»

✈️چین بر پیشانی‌اش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته‌. دیگه مث قبل نمی‌تونم باهاش حرف بزنم.»

💥به فکر فرو رفت. غمی در چهره‌اش دیده می‌شد.
برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور ان‌شاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! »
شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم می‌گه بچه می‌خوایم چه‌؟ بذار راحت باشیم!»

👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود !
برای چندمین بار آه کشید و گفت:
«اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی می‌کنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق می‌کنم.»

🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید.
محسن و محمد توی هال می‌دویدند و توی سرو کله هم می‌زدند.
فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی می‌کشیدند.
زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیب‌زمینی پوست می‌کند.

👶مجتبی چهار دست و پا خودش را می‌رساند به دامن زهرا با دست‌های کوچک و تُپُلش آن را می‌گیرد و روی پا می‌ایستد و خوشحالی می‌کند.

🤔هر چی فکر کردم نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد.
دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچه‌دار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمی‌کنه!»

💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بی‌خیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچه‌ها را کرده بود.

نظرات  (۱)

با سگ بچه پر میکنن وقتشون رو :)

 

خیلی خوب بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی