تنهاییرو با چی پر میکنی، سگ یا بچه؟
🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آنها را توی تنور میچید.
شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آنها را خشک کرد.
شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن.
همه سکوت کردند و به حرف آنها گوش میدادند.
💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم میخورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود.
🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبتهای نانوا و شاگردش شد.
سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.»
لبهایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!»
✈️چین بر پیشانیاش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته. دیگه مث قبل نمیتونم باهاش حرف بزنم.»
💥به فکر فرو رفت. غمی در چهرهاش دیده میشد.
برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور انشاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! »
شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم میگه بچه میخوایم چه؟ بذار راحت باشیم!»
👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود !
برای چندمین بار آه کشید و گفت:
«اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی میکنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق میکنم.»
🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید.
محسن و محمد توی هال میدویدند و توی سرو کله هم میزدند.
فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی میکشیدند.
زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیبزمینی پوست میکند.
👶مجتبی چهار دست و پا خودش را میرساند به دامن زهرا با دستهای کوچک و تُپُلش آن را میگیرد و روی پا میایستد و خوشحالی میکند.
🤔هر چی فکر کردم نمیتوانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد.
دستم را روی شانهی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچهدار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمیکنه!»
💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بیخیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچهها را کرده بود.
با سگ بچه پر میکنن وقتشون رو :)
خیلی خوب بود.