تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۸۶ مطلب با موضوع «مهدوی» ثبت شده است

روز جمعه که می‌شود بیشتر به یاد آمدنت می‌اُفتیم!
آه مولای ما!😔
مولای دردکشیده‌ی قرن‌ها!
منتظِرترین منتظَر دنیا!
آقای مهربان و شریک غم‌ها 🌱
 و فراموش شده‌ی لحظه‌های شادِ ما!🍂
دعایمان کن..🤲

💡دعاکن تا بفهمیم چقدر به تو محتاجیم!
بدانیم از که و چه محروم هستیم!

⛅️دعاکن تا هم معنی امامت را بفهمیم هم معنی غیبت را.
هم عاشق شویم، هم شیعه‌.💞

دعایمان کن تا بفهمیم خوشی دنیا بدون تو، مثل شادی و مستی کودک بی مادر است!😏

🌹مولای جوان‌ مانده‌ی هزارساله‌ی ما!
ببخش مارا که به قدر لیوان آبی، احساس نیاز به شما نکرده‌ایم!
مارا ببخش و از منتظرینت، قرار بده!

 

صبح طلوع
۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول!
سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده!

⚡️برای اینکه در روزمرگی‌ها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشته‌باشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگی‌اش فقط پوسته‌ای‌ست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود می‌شود.

امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دست‌یافتنی! ☀️

آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂

پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمه‌ی نفس‌کشیدن‌هایمان می‌کنیم تا هلاک نشویم ...🌿
 

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود.
مژه‌هایم در هم فرو رفت.

🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد.
تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن!
هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت.
دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست.

👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد.
تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم.
راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!»
حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم.

🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم.
سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟»
پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!»
برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟»
راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!»

💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم.
نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.»
سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!»

🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند.
گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!»
چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! »

😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود.
بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! »

💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!»
چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!»

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📆هرروز که می‌گذرد، با خود می‌گوییم؛ امروز هم گذشت، کسی چه می‌داند شاید مثل تمام هزار و صد و هفتاد سال گذشته...
کسانی می‌آیند و می‌روند، کسانی اشک می‌ریزند، کسانی ظلم می‌کنند،👊
کسانی می میرند،⚰️
کسانی مهربانی می‌کنند...🌱

☀️و درمیان تمام این کسان، تو هستی که هستی و می‌بینی و می‌شنوی..

همپای غم‌هایشان اشک می‌ریزی،
برای حاجت‌هایشان دعا 🤲 می‌کنی!

🌎این تو هستی که برای نجات دنیا، بی‌قراری!
دنیایی که خیلی به تو و اجدادت ظلم کرده!😔

💮دنیایی که پر است از آدمهایی که دانسته و ندانسته، باعث شده‌اند دیرتر بیایی!
دنیایی که پر است از آدمهایی که اصلا تو را یادشان نمی آید...

🚰نه به قدر لیوان آب،
نه حتی به قدر یکی از انسانهایی که هیچ تاثیری در زندگی‌شان ندارند. دنیایشان را پر کرده‌اند از نیازهای کاذب،
از احساس فقرهای تمام نشدنی،
از اضطراب،😣
از درد،⚡️
ازجفا...🍂

 

 

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت.

🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد.
برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود.
اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر  «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود.

✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند.
می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد.
از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند.

 

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☀️ای مُقتِدای مسیح!
کی می‌رسد آن روزی که از مشرق امید طلوع می‌کنی و مسیح هم می‌آید و پشت سرت به نماز می‌ایستد؟! و یاران واقعی‌اش به گردت جمع می‌شوند چون براده‌های بی‌اراده‌ای که دل از کف می‌دهند وقتی آهن‌ربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار می‌گیرد.

💞دلم می‌خواهد خود را ذره‌ای بدانم از این براده‌های شیرین‌بخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانه‌ترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید.

🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدس‌ترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد.

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾شیفت کاری‌ام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و خستگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. وقتی به خانه‌ی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!»

☘️مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!»

⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.

🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دسته‌ی مبل انداختم. وقتی می‌خواستم مقنعه‌ام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.»

💫_آره، مهمون نامحرم داریم.

🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم.

🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟»

💫بعد با قدم‌های بلند به سمت من آمد. سعی ‌کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!»

☘️باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جدایی‌مان می‌گذشت. من هر وقت جمکران می‌رفتم دعا می‌کردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. می‌خواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش می‌کرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟!

🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.»
سرم را پایین انداختم‌ و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...»

🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو می‌گفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم می‌پیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.»

✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.»



 

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام حسین زمانه‌ام.☀️
می‌شنوی صدایشان را؟
دنیا عدالت ⚖️را فریاد می‌زند و صاحبش را.

🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته
کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱

هرگز روز دیده‌ای بسان شب!🌓
با نبودنت روزمان شب است.😔

از یار کوچک به قطب عالم امکان،
به تو از دور سلام.🤚

 

 

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را می‌بندد.

☄️لشکریان شیطان را در جامعه می‌پراکند و مانع نزول امدادهای الهی‌ست.

💪ما می‌توانیم با گناه نکردن گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم.

 

 

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نرگس روزهای جمعه پای ثابت دعای ندبه در  مهدیه بود. آن روز صبح ساعت پنج صبح را نشان می داد، نرگس سراسیمه از خواب برخاست. نگاهی به ساعت انداخت، نگاهی به اطرافش کرد، مات و مبهوت مانده بود. دستی به پیشانی اش کشید، عرق از رویش می ریخت؛ یعنی ممکن است. آب دهانش را قورت داد یعنی من؟

☘️دوباره به فکر فرورفت، اشک قطره قطره از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید و صدای هق هقش بلند شد، مادرش از خواب برخاست سراسیمه خود را به اتاق نرگس رساند و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟»

🌾نرگس هق هق کنان گفت: «خواب دیدم در صحرای سر سبزی هستم، راه را گم کرده بودم نمی دانستم اینجا کجاست همین طور پیش می رفتم، با خودم ناله می کردم اینجا کجاست؟ من اینجا چه می کنم؟ کسی نیست کمک کند؟»

✨ناگهان صدایی زیبا مرا به سوی خود فرا خواند، همین طور که به دنبال آن صدا می رفتم، به خیمه ای زیبا و بزرگ رسیدم که در آن قرآن و کتاب‌های تاریخی بود، فردی زیبا رو را دیدم که بر روی صورتش نور بود واز زیبایی چون ماه  می‌درخشید، هنگامی که مرا دید به داخل تعارف کرد، من وارد شدم از من پذیرایی کرد و گفت: «نگران نباش در پناه ما هستی، ما حواسمان به دوستانمان است.»

🍃مادر حین شنیدن خواب، همراه با نرگس شروع به گریه کرد. هر دو  دعای فرج امام زمان(عج) را در هوای روحانی سحر خواندند و به سمت مهدیه حرکت کردند.

 

صبح طلوع
۲۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر