دختر باب اسفنجی
🌱نذر هرسالهاش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شبهای قدر، با زبان روزه بود.
مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همهی همسالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، نالههای فلک کر کن سر میدادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدمهای جدید، تا مدرسه دوید.
💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یکشبه پر از آبله شده بود.
بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨
متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حولهاش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد:
_مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓
با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️
🙄چشمان لیلا گرد شد. خندهی چندثانیهای را، دلشورهاش بر روی لبانش خشکاند.
به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!»
🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسهای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بیاثر جدید.
⚡️بیاثری داروها برای لیلا دلهرهآور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل بهدنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست:
«اگر این بچه سالم بهدنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. »
کمک به شب قدر، از همان روز تکهای از زندگیاش شده بود.✨
این سپردنها عجیب است. انگار که کار را به کسی میدهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫
🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانهشان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید!
پماد را روی آبلههایش میزد و از دل و جان به غرغرهایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!»
عید امسال، بهار در بهار بود. شبهای قدر در فروردین نسبتا گرم.
🪑در حین کمک کردن برای جابهجایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه میگیری؟»
_ اگر خدا بخواد …
+من هم میگیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید میکنه؟
_همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه میکنه!