تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسرداری» ثبت شده است

 

🍃هریک از زن و مرد باید در حد توان در پی شناخت روحیات همسر خود باشد.
برای نمونه مردان باید بدانند زنان دوست دارند شوهرشان به آنان ابراز محبت زبانی بکند یا زنان بدانند مردان دوست دارند گاهی تنها باشند.

🌾چنین روحیاتی اگر شناخته شود و مطابق با روحیه برخورد شود، مسلما اختلافات در زندگی کمتر خواهد شد.

 

 

صبح طلوع
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کلیپ وفاداری به همسر

⭕️ این کمتر از یک دقیقه را
توصیه می‌کنم همه مدعیان حقوق زنان، خوب ببینند...  

خیلی زیباست!🙂

✅اینقدر وفادار به همسر کجا سراغ دارید؟!

صبح طلوع
۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃ذوق برنامه‌ای که خودش چیده‌بود، همه‌ی وجودش را پر کرده بود. مدام کارهایش را در ذهنش مرور می‌کرد که چیزی از قلم نیفتد.
به این فکر می‌کرد که در اولین شب زندگی دوباره‌شان، واکنش امین با دیدن این‌همه زحمت چه خواهدبود؟!

✨از صبح برای یک جشن دو نفره کلی تدارک دیده‌ و فضای خانه را طبق سلیقه‌ی امین درست کرده و با تمام وجود منتظر بود‌، که با شنیدن صدای درِ حیاط، اضطرابش دو چندان شد. مدت‌ها بود که زندگی‌شان از هم پاشیده‌ و کارشان به طلاق هم کشیده‌ بود. برای نجات زندگی‌اش خیلی تلاش‌ کرده‌ بود، دیگر وقت آن بود که برای حفظ زندگی نجات یافته‌اش محکم‌تر از همیشه بایستد و با اقتدار بیشتری از آن محافظت کند.

☘️سارا پشت در ایستاده‌ بود تا با دستان خود، در را برای همسرش بازکند. امین دیرکرد. سارا متوجه‌ شد که او طبق عادت همیشگی‌، از در حیاط که وارد می‌شود، ابتدا به احوال‌پرسی مادر می‌رود. در اوایل زندگی‌شان بعد از برگشت امین از پیش مادرش، اتفاقات خوبی نمی‌افتاد و هرچه بود، جنجال و دعوا و دلخوری بود، که داشت به جدایی منجر می‌شد.

💫سارا نگران بود که نکند باز آن روزها تکرارشود. با این حال نه می‌خواست و نه اصلاً می‌توانست که امین را از مادرش دورکند. همسرش تنها فرزند خانواده، با عادت‌های عجیب و بچگانه‌ای بزرگ شده‌ بود و او نمی‌توانست امین را مجبور به ترک آن‌ها بکند؛اما دیگر قبول کرده‌بود که برای حفظ زندگی‌اش، باید به او فرصت بدهد و برایش همسری کند تا او اینقدر به مادرش پناه نبرد. بلکه باید مادرش را مادرانه دوست داشته باشد. در فکر همین روزهای تلخ بود که امین در را زد. سارا فرصت هیچ‌گونه دلخوری را به خود نداد.

⚡️_خسته‌نباشی‌ امین‌ جان. زود باش دیگه، بیا باید بریم پایین. غذای مورد علاقه‌ی مادرجون رو پختم. بیا لباس عوض‌ کن و آماده شو.

🎋کمی مکث کرد: «البته من دوست‌دارم بعدش برگردیم و مهمونی دو نفره بگیریم. قبوله؟!»

🌾امین هاج و واج مانده‌بود. نمی‌دانست چه بگوید و چطور از احترام سارا تشکرکند! که سارا ادامه‌داد: «دیگه نمی‌ذارم کسی با زندگیم بازی کنه و تو رو از زندگیم بگیره.»

 

 

صبح طلوع
۰۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃این اولین زمستان عمرم است که سرمایی شده‌ام و حس می‌کنم گاهی درونم سردتر از هوای بیرون است. اصلا خودم هم باورم نمی ‌شود من همان مریم دیروز باشم، با آن همه عشق و شور.

☘️هر چه هر روز عشقم را بیشتر پای سیامک می ریختم انگار او توجه اش کمتر می شد، همه‌ی فکر و ذهنش شده بود فضای مجازی.
من هم آدم بودم، هر چه خواستم مثل کوه بمانم اما آخرش کم آوردم. شعله های عشقم فروکش کرد و الان من هم مثل او سرد و بی تفاوت شده‌ام.

🍁دیگر مدت زیادی هست بین من و سیامک طلاق عاطفی رخ داده است. گاهی خودم را سرزنش می‌کنم که چرا من اینطوری شده ام، اما دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود. کاش سیامک در عمق دنیای مجازیش من که حقیقی ترینش بودم را نیز می‌دید.

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی‌وقتا زن یا شوهر نسبت بهم کم‌تفاوت یا بی‌تفاوت می‌شن😱. این  بی‌تفاوتی باعث میشه طرف مقابل هرچقدر هم که قوی باشه، کم بیاره🙇‍♀🙇‍♂ و اون هم  همین شیوه رو در پیش بگیره. از قدیم گفتن گندم از گندم بروید ،کم ‌محلی از کم‌محلی!😁 و این میشه که زندگی سرد ❄️و بی‌روح میشه.

💞زن و شوهر عزیز! بدونید و آگاه باشید که برای یه زندگی آروم و خوب باید با‌هم تلاش کنید و توقع نداشته باشید فقط یک نفر زندگی رو جمع و جور کنه.🤨

 

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃بیشتر روز را در رختخواب مانده‌ بود. خسته و کلافه. مدام گام‌های عقربه‌های ساعت را می‌پایید. زمان قصد سپری شدن نداشت. چند روزی بود که سر هیچ و پوچ با امین حرفش شده‌ بود و تحمل قهر ماندن و ابروهای در هم رفته‌ی او را نداشت.

☘️این چند روزِ قهر، انگار برایش خوره‌ی زمان بود و احساس می‌کرد عمرش در حال هدر رفتن است. همیشه ساعتی بعد از دعوا و دلخوری، پیش‌قدم آشتی و ختم دعوا بود. معتقد بود برای لذت‌ بردن از زندگی همیشه باید گذشت‌ داشت؛ اما این‌بار نمی‌توانست در دلِ مشکل زندگی‌اش نفوذ کند.

🌾امین سرسختی نشان می‌داد و لاله دلیلی جز لج‌بازی برای این کارش نمی‌دید. علت دعوا اهمیتی نداشت؛ اما گویا عواقبش طولانی‌ بود. لاله دیگر از سکوت‌های بلند امین بریده‌ بود. هرچه فکر می‌کرد به جایی نمی‌رسید.

✨ نمی‌خواست مشکلات ساده‌ی زندگی‌اش را با کسی در میان بگذارد. گوشی تلفن را برداشت. نفس عمیقی کشید و شماره‌ی امین را گرفت. بدون هیچ مقدمه‌‌ای همه‌ی آنچه را که در این چند روز عذابش داده‌ بود و امین ندیده و نشنیده‌ بود، پشت تلفن دوباره با لحنی جدی‌تر بازگو کرد. انگار ختم جملاتش تیر آخر بود: «ببین دلخوری، باش. عصبانی‌ای، باش. قهری، باش. هرچی می‌خوای باشی باش؛ ولی، حق نداری با من حرف نزنی و عذابم بدی، فـهمیـدی!؟»

🍃و بدون این‌که منتظر جواب بماند قطع کرد.
ساعتی را با خودخوری و عصبانیت از ادامه‌ی سکوت همسرش گذراند. تا این‌که تلفنش زنگ خورد، نمی‌دانست از دیدن اسم امین چه واکنشی داشته‌ باشد!!

🌾_سلام، میام خونه مفصّل حرف می‌زنیم‌.
همین یک جمله توانسته‌ بود او را امیدوار کند به ختم دلخوری‌ها. شب که به خانه برگشت لاله با تمام وجود آماده‌ی شنیدن حرف‌هایی بود که تا آن‌روز ناگفته مانده‌ بود.

 

 

صبح طلوع
۲۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃ایام فاطمیه نزدیک بود. حالم خوب نبود. بی اختیار گوشی تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم. مادرم از صدایم پی برد روبراه نیستم و بی حالم.

💫_مرضیه! چی شده دخترم؟

⚡️_نگران نشو، کمی ضعف دارم. خواستم جویای حال بابا بشم.

💫_امروز حالش خوب بود رفت سر کار، دارم سیاهی‌ها رو آماده می‌کنم.

⚡️_قبول باشه ان‌شاءالله،التماس دعا. خداحافظ.

🍁مادرم گفت مراقب خودت باش و خداحافظی کرد. دلم گرفت مادرم هر سال در ایام فاطمیه خانه را سیاهپوش می‌کرد و برای حضرت روضه می‌گرفت. افسوس خوردم امسال به خاطر بارداری‌ سرگیجه داشتم و نمی‌توانستم در سیاهپوش کردن خانه به مادرم کمک کنم.

✨یاد حرف‌ مادرم افتادم: «پرچم داری که؟» گفتم که اونا برای ایام محرمه. دوست دارم یه پرچم خاص ایام فاطمیه داشته باشم که اسم خانم رویش نوشته شده باشه.

🍃_خب! کاری نداره. بخر.

🌾دیگر چیزی نگفته بودم. چند روز قبل قیمت گرفته بودم، گران بود و نمی‌خواستم هزینه روی دست همسرم بگذارم؛ چون خیلی قسط و قرض داشتیم. به خودم گفتم که زن باید هم رازدار شوهرش باشد و هم هوای جیبش را. با یک نفس عمیق بغضم را فرو بردم تا جلوی فاطمه دختر پنج ساله‌ام گریه نکنم.

🌾جواد آن شب دیر به خانه آمد. فاطمه خوابیده بود. با صدای بسته شدن در واحد به استقبالش رفتم: «جوادجان! دیر کردی، نگرانت شدم.»

🍃_ ببخش، حواسم نبود بهت زنگ بزنم و خبر بدم.

🎋کیسه‌هایی که در دستش بود را به آشپزخانه برد و به پذیرایی برگشت و با صدای آرام گفت: «سرکار به همه پرچم هدیه دادن. مرضیه بزن به دیوار.» من ناباورانه فقط نگاهش کردم و جواد دوباره حرفش را تکرار کرد.

💫_کجاست؟ ببینم.

 🌾جواد پرچم را از داخل  ساک دستی درآورد و نشانم داد. یک پرچم مخمل سیاه رنگ که رویش «یا فاطمه الزهرا سلام‌الله علیها» گلدوزی شده بود.

 

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱دوست داشتن بر خلاف عاشقی، لحظه‌ای و "یک‌نگاهی" نیست‌.

💡بیشتر وقت‌ها علت محکم و عمیق برایش لازم است. مثل؛ خوب بودنِ به جا، از خودگذشتگی‌ برای زندگی، خانواده و همسر، عطوفت و رحمت داشتن، و ...

💞زن و مرد وقتی می‌خواهند از جانب همسر خود، دوست داشته‌ شوند و این احساس دائمی و پایدار باشد، باید علت محبوب شدن را در خود ایجاد کنند. آن‌موقع می‌توانند تنها محبوب همسرشان باشند.

 

 

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀هر وقت دلش می‌گیرد به قلم و کاغذ پناه می‌برد. آن‌قدر می‌نویسد و خط‌خطی می‌کند تا حالش بهتر شود. بعد از فوت پدر و مادرش، چیزی مانند نوشتن، آرامَش نمی‌کند.

⚡️برای این‌که مزاحم زندگی کسی نباشد، تن به ازدواج با مردی داده که دو دختر دارد و هجده سال از او بزرگ‌تر است. در این میان بزرگترین شانس زندگی‌اش این است که دخترهایش ازدواج کرده‌اند.

🎋زهره به دلیل همین فاصله‌ی سنی زیاد، بیشتر وقت‌ها نمی‌تواند درک لازمی از اخلاق و رفتار همسرش داشته‌باشد و با زندگی‌اش ارتباط عاطفی بگیرد؛ اما هرگز هم اعتراضی نمی‌کند. بیشتر اوقات بیکاری‌اش را با مطالعه و نوشتن پُر می‌کند. همین آرامش ظاهری‌اش باعث شده‌، کسی نگران او و زندگی‌اش نباشد، خوشبخت جلوه کند و بار تمام دردهایش را به تنهایی بر دوش بکشد.

🌾مثل همیشه که وقت فراغتی پیدا می‌کرد، مشغول نوشتن شد: «خیلی وقت‌ها دلم برای خودم تنگ می‌شود. خودم در کنار مادرم. در کنار پدرم.  مادرم! دل دختر عزیز دردانه‌ات کوهی از درد شده و برای گذاشتن سرش، شانه‌ای به عطوفت شانه‌های تو می‌خواهد ...»

🍃آن‌قدر غرق نوشتن و اشک ریختن بود، که حتی متوجه حضور علیرضا در کنارش نشد. علیرضا که حال داغون زهره را دید ناخواسته در نوشته‌های او چشم گرداند. آهی کشید و دست بر شانه‌ی زهره گذاشت. زهره انگار ترسیده‌ باشد دست روی قلبش گذاشت: «آروم باش خانوم، چیزی نیست.» و اتاق را ترک‌ کرد.

💫زهره عادت داشت دلتنگی‌هایش را به هیچ‌کس نگوید. وقتی متوجه شد که علیرضا نوشته‌هایش را دیده، حالش دگرگون شد. لب به دندان گرفت و بعد از اندکی تأمل، در برزخی بین ناراحتی و خشم، از اتاق خارج‌ شد. نفس عمیقی کشید؛ اما قبل از این‌که چیزی بگوید، راه آشپزخانه را در پیش‌گرفت.

⚡️ علیرضا همچنان با چشم‌هایش حرکات زهره را می‌پایید. سرانجام، دستپاچگی زهره و صدای شکستن استکان، او را به سخن آورد: «می‌دونستم به اجبار جواب مثبت دادی ولی فکر نمی‌کردم کنار من اینقدر حالت بد باشه که شب و روزت رو با گریه بگذرونی.»

🍂زهره با بدنی داغ‌کرده، همچنان ساکت بود و سعی می‌کرد از میان کلمات ذهنش، جمله‌ای مناسب برای گفتن بسازد؛اما سکوتش علیرضا را به ادامه‌‌دادن وادارکرد: «بیا بشین خانوم. باید حرف بزنیم.»

🌾این حرف، آبی بر روی آتش دل زهره بود. دلش می‌خواست حرف‌بزند و حداقلِ آرامش را به روانش ببخشد. روبروی علیرضا نشست، نمی‌توانست چیزی بگوید. انگار همه‌ی کلمات از ذهنش گریخته بودند.

✨علیرضا با بغض پرسید: «از من بدت میاد؟» زهره مانند بچه‌ای معصوم سرش را به نشانه‌ی "نه گفتن" به عقب تکان‌ داد.
 
🍃علیرضا بین خشم و خنده، مانده بود: «یه چیزی بگو خب،‌ حداقل از اون حرفایی که می‌نویسی. ما زن و شوهریم. اگه تا حالا خوب نبودم بدی‌ هم بهت نکردم. کردم؟»

💫زهره به اجبار زبان گشود: «نه ولی ...»

☘️_ولی چی؟ من زن طلاق بده نیستما. یه عمر با آبرو زندگی کردم. اگه نمی‌خواستی از همون اولش باید بله نمی‌گفتی. حالام هرکاری لازم باشه می‌کنم که حالت بهتر بشه. ولی حرف طلاق پیش بکشی اوضاع عوض میشه.

🌾_نه طلاق نمی‌خوام. فقط بعضی وقتا دلم می‌گیره می‌خوام تو حال خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشید.

🎋چشم‌های علیرضا گِرد شد: «بهه این‌که از طلاق بدتره که. فقط فرقش اینه که مردم خبردار نمیشن. من می‌گم زن و شوهریم. خانواده‌ایم. شما می‌گی تو خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشی!!! این‌طوری که نمیشه.»

💫اشک‌های زهره بالاخره سرازیر شد. وقتی به علت ازدواجش فکر می‌کرد، دیگر نمی‌توانست بدی‌های زندگی‌اش را ببیند. به دنبال بدخلقی و بدزبانی می‌گشت تا بهانه‌ای برای اشک‌هایش پیدا کند؛ اما واقعاً چیزی نبود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد مرد ساکتش تا این اندازه به روحیه، خواسته‌ها و آرامش او اهمیت بدهد.

 

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💡باور کنید مردا هم از هم‌صحبتی با شما به عنوان همسرشون لذت میبرن ولی آیا‌ می‌شود ۲۴‌ساعت شبانه‌روز بشینن به معاشقه؟؟ اونوقت اولین نفری که صداش درمیاد که ای مرررد یخچال و کابینت پر از خالیه، همین شما خانم محترم هستید !

🍁مردی که برای خودش علاقه و سرگرمی خاصی نداشته باشه که دیگه سرزندگی براش نمیمونه.
🎶اونوقت حالی به آدم میمونه؟؟ نه والا! احوالی به آدم میمونه؟؟ نه بِلا !  و باز اولین نفری که به این بی‌انگیزه بودن شاکی میشه باز هم شمااا خانم محترم هستید!😁

خواهر من اسیر که نیوردی خونه.😅
خواهر من مراعات مراعات✊😉

 

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر