لج با زندگی
🍃بیشتر روز را در رختخواب مانده بود. خسته و کلافه. مدام گامهای عقربههای ساعت را میپایید. زمان قصد سپری شدن نداشت. چند روزی بود که سر هیچ و پوچ با امین حرفش شده بود و تحمل قهر ماندن و ابروهای در هم رفتهی او را نداشت.
☘️این چند روزِ قهر، انگار برایش خورهی زمان بود و احساس میکرد عمرش در حال هدر رفتن است. همیشه ساعتی بعد از دعوا و دلخوری، پیشقدم آشتی و ختم دعوا بود. معتقد بود برای لذت بردن از زندگی همیشه باید گذشت داشت؛ اما اینبار نمیتوانست در دلِ مشکل زندگیاش نفوذ کند.
🌾امین سرسختی نشان میداد و لاله دلیلی جز لجبازی برای این کارش نمیدید. علت دعوا اهمیتی نداشت؛ اما گویا عواقبش طولانی بود. لاله دیگر از سکوتهای بلند امین بریده بود. هرچه فکر میکرد به جایی نمیرسید.
✨ نمیخواست مشکلات سادهی زندگیاش را با کسی در میان بگذارد. گوشی تلفن را برداشت. نفس عمیقی کشید و شمارهی امین را گرفت. بدون هیچ مقدمهای همهی آنچه را که در این چند روز عذابش داده بود و امین ندیده و نشنیده بود، پشت تلفن دوباره با لحنی جدیتر بازگو کرد. انگار ختم جملاتش تیر آخر بود: «ببین دلخوری، باش. عصبانیای، باش. قهری، باش. هرچی میخوای باشی باش؛ ولی، حق نداری با من حرف نزنی و عذابم بدی، فـهمیـدی!؟»
🍃و بدون اینکه منتظر جواب بماند قطع کرد.
ساعتی را با خودخوری و عصبانیت از ادامهی سکوت همسرش گذراند. تا اینکه تلفنش زنگ خورد، نمیدانست از دیدن اسم امین چه واکنشی داشته باشد!!
🌾_سلام، میام خونه مفصّل حرف میزنیم.
همین یک جمله توانسته بود او را امیدوار کند به ختم دلخوریها. شب که به خانه برگشت لاله با تمام وجود آمادهی شنیدن حرفهایی بود که تا آنروز ناگفته مانده بود.