🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه...
🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه...
🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچهها دور حوض بزرگ حیاط میچرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوههایش انداخت که چطور بازی میکنند.
✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانهاش قورت داد.
مادربزرگ چشمهای طوسیاش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.»
🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت. چاییاش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچهها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد.
💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنهای از یک فیلم را میبینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خندهاش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خندهاش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یکی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.»
🍃مهین عروس خانواده دستهایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزیها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید.
🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شدهاش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانمها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچهها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشمهایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید.
🌾فاطمه نگاهی در آینه میاندازد، چادر را روی سرش مرتب میکند. لبخندی میزند، کیفش را بر میدارد و از خانه بیرون میرود در خیابان اکثر دخترا سر برهنه در خیابان راه میروند.
☘️فاطمه به یکی از دخترا که روبه رویش قرار میگیرد میگوید: « گلم حجابت رعایت کن با حجاب زیباتر میشی عزیزم.»
⚡️ دختر فحشی نثار او میکند ولی او چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد. چند خیابان دیگر باز دختری که کشف حجاب کرده بود، بازهم تذکر داد اینبار دختر به سمت او حمله کرد.
💫فاطمه دستان او را گرفت و لب زد: « گلم چرا با بیحجابی خودت در معرض بقیه میزاری اونم رایگان و ارزان.» بعد هم دست دختر را رها میکند و میرود.
✨وارد بهشت زهرا میشود و به سمت مزار شهدا. کنار مزار پدرش مینشیند. شروع به درد و دل میکند: «بابا جون خسته شدم امروز به هر کی تذکر دادم یا فحشم داد توهین یا حمله کرد.» آنقدر حرف زد و گریه کرد تا سبک شد.
با حال خوب به سمت به خانه رفت.
🍃شب در خواب پدرش را دید که به او لبخند میزند و میگوید: «بابا جان حرفهاتو شنیدم دختر من که نباید کم بیاره. مگه نه باباجان .» فاطمه با گریه میگوید: «ولی بابا اینا توهین میکنن.»
✨پدرش لبخند میزند و سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: «حتی اگه کل دنیا بهت میگه که کنار بکش تو کوتاه نیا. چرا چون حق میگی این وظیفه توئه که مثل یک درخت استوار بایستی، توی چشاشون نگاه کنی و بگی: نه حقیقت اینه تو کنار بکش تو با منطقت بسنج.» فاطمه لبخندی زد. با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد
🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار میکرد تا بتواند خواستههای فرزندش را اجابت کند؛ولی خواستهی غیرمعقول او کمر شکن بود.
🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی میبارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش
از او گوشی آیفون میخواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید میداد پای آن.
🍂_گوشی من کو ؟
🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود.
🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی.
☘صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش میکند: «سلام رضا جان خسته نباشی.»
💫حمید لبخند میزند: «ممنون آمنه جان.»
🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش میکند و داخل میرود. حمید دستهایش را زیر آب سرد میگیرد تا بشورد از بس تاول زده بود میسوخت از سوزش آنها چشمانش را بست.
حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط میشورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را میشست
🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره
ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.»
🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.»
🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند میزند و اشکهای آرمان را پاک میکند
🌼زمین و آسمان غرق شادیاند.
باز هم کودکی که خیر و برکت به همراه دارد متولد شده است.
کودکی از نسل کریم اهلبیت علیهمالسلام.
☀️کرامت را از جد عزیزش امام حسنمجتبی(علیهااسلام) به ارث برده است.
🌸خانه اهلبیت را هالهای از شادی و سرور دربرگرفته است.
کودکی پربرکت، پا به عرصه گیتی گذاشت. او را عبدالعظیمحسنی نامیدند.
💥همان کسی که در بزرگسالی دین خود را بر امام علیهالسلام عرضه میدارد و مدال افتخارِ مُهر قبولی و تأیید حضرت را میگیرد.
💡و در کرامت ایشان همین بس که امام هادی(علیهالسلام) فرمودند:
🔹أمّا إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عَبدِ العَظیمِ عِندَکم لَکنتَ کمَن زارَ الحُسَینَ بنَ عَلِیِّ(علیهالسلام)
🔸(خطاب به یکی از اهالی ری) بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهر خودتان را زیارت کنى، همچون کسى باشى که حسینبنعلى (علیهالسلام) را زیارت کرده باشد.
📚میزان الحکمه، ح ۷۹۸۴.
🔷کودکان کارها را در حضور پدر و مادر انجام میدهند تا آنها تایید کنند.
🔹اگر کودکتان کسی را مسخره کرد شما به کارش بها ندهید.
خندیدن شما باعث میشود کودکتان گمان کند کارش صحیح است.
🔹به اون بفهمانید که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست.
🌱کودکان میبینند و یاد میگیرند.
❌هیچگاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید.
⭕️آنها معنی نگاه شما را میفهمند.
اگر میخواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید.
🔘 یکی از راههای عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست.
🔸چنانچه حضرت رسول میفرمایند: نگاه محبتآمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.*
📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰.
🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زبالهای را آتش زد خیلی همهمه بود.
دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغهای مکرر میکشیدند و میخندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست میزدند و قد و هیکل آنها را آنالیز میکردند.
🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.»
🍂جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد: «جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.» همه این جمله را تکرار میکردند. همزمان شیشههای بانکها را میشکستند، به آتش میزدند. پلیس سعی میکرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد میکردند.
🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ میخورد دخترک سعی میکند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با اینکه جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشیاش را جواب داد: «
ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.»
⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه.
🍃دخترک پوف کلافهای میکشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع میکند. به سمت جمعیت میرود کمکم شعارها عوض میشود کسی پرچم را بالا میگیرد برای آتش زدن. نگار با خودش میگوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟»
☘️نگاهی به دور بر میاندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب میرود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت میرسد از آنجا سریع دور میشود خیابانها پر از سطلهای که در آتش میسوزند.
ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه میکرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.»
🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب میکند کمی میترسد ولی جلو میرود با ترس و لرز سلام میدهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو میرود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام میشود. میگوید: «ببخشید من گم شدم نمیدونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین میاندازد.
✨مرد جوان سر به زیر میگوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.» نگار نفس راحتی میکشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیرویهای یگان ویژه مینشیند. همان مرد جوان به کسی میگوید تا برای دختر آب بیاورند.
🍃تمام خانه را بهم ریخت ظرفهای دم دستش را شکست. داد و بیداد میکرد. همسرش فاطمه را کتک میزد. یکی انگار در سرش داد میزد: «مهمات چی شد برادر. بچهها دارن پرپر میشن.»
☘️صدای خمپاره و توپ. گوشهایش را میگیرد. صداها مدام کمرنگ میشوند.
اندکی بعد آرام شده کناری نشست.
فاطمه نزدیکش شد تا دست خونی او را ببندد. محسن گریه میکرد.
🍂_چرا گریه میکنی عزیزم؟
🎋_آخه ببین چه بلای سر تو خونه زندگی آوردم. کاش منم همون موقع شهید شده بودم.
✨دوباره شروع کرد گریه کردن.
☘️ _مگه دست تو عزیز من، بزار منم تو اون دردی که میکشی سهیم باشم تنها تنها ثواب جمع نکن.» و بعد لبخند زد.
🌾محسن لبخندی میزند و اشکهایش را پاک میکند: «کاش وقتی حالم بد تو هم بری تو اتاق پیش بچهها.»
☘️فاطمه لبخند محزونی میزند: «من مشکلی ندارم. انشاءالله تو هم زود خوب میشی.»
فاطمه نمیخواست بگوید میترسم به خودت صدمه بزنی.
✨حضرت زینب کبری سلام علیها به ما آموخت که در اوج مصیبت هم عزت نفس خود را در برابر دشمن حفظ کنیم.
🍂وقتی در کربلا داغ تمام عزیزانش را دید باز هم شکر گذار خدا بود.
💫 در کاخ، یزید ملعون وقتی که پرسید :
کار خدا را با حسین چه دیدی
فرمود:
چیزی جز زیبایی ندیدم.*
📚ر.ک. بحار الانوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ۱۱۵