شب مهتاب
🌾پنجره باز بود. پرده حریر تکان میخورد.
تو فکر و خیال غوطه میخوردم. با صدای مادرم که گفت: «چشم حتما... من امشب به حاج آقا میگم.» به خودم آمدم. از پشت پردهی پنجره اتاق نگاهی به حیاط انداختم. راضیه خانم، زن همسایه تشکر و خداحافظی کرد. میخواستم از اتاق برم بیرون و از مادر بپرسم: «موضوع چیه؟»
☘️ولی خجالت کشیدم. میدانستم مادربزرگم خواهد گفت: «وای! خدا مرگم بده... چشمها رفته مغز سر... دختر که این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی.»
✨این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آوردم. وقتی که یکی از دوستان مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد. مادرم برای عزیز جون ماجرا را تعریف میکرد با کنجکاوی پرسیدم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش عزیز جون حسابی پشیمانم کرد.
🍃تازه فهمیدم این جور وقتها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. از حرفهای مادرم و عزیز جون چیزی دستگیرم نشد؛ فقط از لابهلای حرفهای آنها چند بار اسم سعید به گوشم خورد.
🌾صدای پای عزیز جون که آهسته روی کاشیهای حیاط کشیده میشد و اینکه گفت: «یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.»
مرا به فکر انداخت؛ اما فوری سرم را پایین انداختم که یعنی دارم خیاطی میکنم.
عزیز جون از پنجره سرکشید و گفت: «مهتاب! ننه جانماز منو ندیدی؟» احساس کردم میخواهد سر از احوال من دربیاورد؛ چون جانماز عزیز جون همیشه توی اتاق خودش بود.
💫آهسته گفتم: «نه... عزیز جون.»
سنگینی نگاه دقیق عزیز جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «میخواین جا نمازتون رو بیارم؟!»
🎋_نه... میرم تو اتاق خودم نمازم رو میخونم.
🍃شب مادرم وقتی سفره شام را جمع کرد به پدرم گفت: «امروز راضیه خانم اومده بود برا امر خیر.»
🍀_خب... چی گفتی؟!
🌾_قرار شد شما اجازه بدین.
🌺_بذار اول نظر مهتاب رو بپرسم بعد میگم.
من سعید رو خوب میشناسم،؛ اما نظر مهتاب مهمه.