تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تکیه ‌گاه زندگی

دوشنبه, ۵ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپ‌های کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت.

⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانه‌ی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند.

🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظه‌ای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صدای سرفه‌ای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد.

🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟»

🌾 مادر اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.»

🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده.

🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت.

✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچه‌های مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد.

 🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار می‌‌رسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت می‌کرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام می‌خرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز می‌کرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه ‌گاهم بود.

✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟»

💫_همین جام بابا. ان‌شاءالله همیشه سلامت باشی و سایه‌ات بالای سر ما.

🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون.

☘️جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی