تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

 

🍃گلدان‌های صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آب‌پاش سفیدی آب داد. سرش را به ‌طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟»

 

☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی.

 

🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه.

 

⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنک‌ها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمع‌های عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس ‌بهم نشان ‌دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد. 

 

🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهره‌اش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمان‌های دخترش پذیرایی کرد.

 

 🍃وقتی مهمان‌ها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد.

 

🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند.

 

🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید.

 

☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ »

 

✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم.

 

🌸_تو با ارزش‌ترین هدیه‌ای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟

 

🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان ‌شون میزنن، نیستن.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چهره رنگ و رو رفته زن و فرزندانش، عرق شرمساری بر پیشانی‌اش نشاند. زانوهایش توان و رمقی برای برخاستن نداشت.
با کمک‌گرفتن از دیوار از جایش برخاست. همان لحظه سقف دور سرش چرخید، به نظرش زلزله آمد: « پس چرا لامپِ آویزون به سقف تکان نمی‌خوره؟! »

☘️به طرف آشپزخانه قدم برداشت، با دستانی لرزان در یخچال را باز کرد. دو عدد نان بیات، یک کاسه ماست‌خوری ماست که رویش خشکیده و یک عدد تخم‌مرغ، تنها دارایی رفیق ۲۰ ساله زندگی‌شان بود.

🎋ته دلش خالی شد. ناامیدی راه خودش را باز کرد تا ذره ذره وجودش را پر کند.
نگاه خسته‌اش در آشپزخانه چرخی زد و بر روی صورت رؤیا، ورودی در ثابت ماند.

⚡️لب‌های سفیدشده رؤیا مثل همیشه کش آمد: « صادق تو در مورد صندوق کمک‌های بلاعوض مسجد، چیزی شنیدی؟ »

🍃_نه چطور مگه؟

☘️_موقع سبزی پاک‌کردن، زن‌های همسایه یه چیزایی با هم می‌گفتن که به گوشم خورد.

🍂طاقت ماندن در خانه را نداشت. بعد از ده سال کار در کارخانه، چهارماهی ‌بدون حقوق کار کردند. یک ماهی هم می‌شد کارخانه را تعطیل کردند. در این مدت تمام پس‌اندازش را خرج زندگی کرد. دیگر آه در بساط نداشت.

☘️فکرهای زیادی مثل کلاف سردرگمی ذهنش را درگیر کرده بود. وقتی به خود آمد خودش را کنار حوضِ آبِ وسط حیاط مسجد دید. صدای آرامبخش مُؤذن از مناره‌های مسجد به گوشش رسید.

✨بعد از مدت‌ها شرکت در نماز جماعت، انرژی و امیدی باورنکردنی تک‌تک سلول‌های بدنش را پر کرد. نمازگزاران پراکنده شدند. خادم مسجد و امام‌جماعت تنها کسانی بودند که در مسجد باقی ماندند.

🌾صدای خادم به گوشش رسید که می‌گفت:
«حاج آقا اگر کسی برای کمک‌های بلاعوض مسجد، درخواست نکرده یکی را سراغ دارم اوضاع خوبی نداره، فقط مال این محل نیست بفرستم خدمتتون؟!»

🍃با شنیدن حرف خادم دچار شک و تردید شد تقاضایش را مطرح کند یا نکند؟ به سجده رفت قطرات اشک از گوشه چشمانش بر روی فرش مسجد چکید. همزمان از خدا کمک خواست.

🔹بعد از سربرداشتن از سجده سبک‌بالی سراغش آمد که تا آن لحظه تجربه‌اش نکرده بود. با کوله باری از امید به طرف خانه رفت. زنگ خانه را زد و همزمان کلید را چرخاند. کفش‌های ناشناس مردانه‌ای نظرش را جلب کرد. سینه‌اش را صاف کرد و وارد خانه شد.

🌸عموی همسرش بعد از سال‌ها به مهمانی‌شان آمده بود: «صادق آقا پیش پای شما به رؤیا می‌گفتم، اومدم شهر شما کارخانه جدید راه‌اندازی کردم. کاش قبول کنی بیای اونجا مشغول بشی. توی شهر غریب نمی‌تونم به هرکس اعتماد کنم و مسئولیت رو بهش بسپارم.»

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃اولین روز اسفند هوا آفتابی بود. نسیم خنکی به صورتش خورد. به محوطه بازی بچه‌ها نزدیک شد. پسر نوجوانی تقریبا همسن خودش با خانمی صحبت می‌کرد. گاهی سرش را روی شانه او می‌گذاشت، دختر کوچکی صدا زد: «داداش بیا، تاب رو هل بده.»

 

☘ یک ساعتی در پارک نشست و به حرف‌هایی که زده بود، فکر کرد:«مامان! همیشه از سپیده طرفداری می کنی ... »

 

🎋_پسرم! سپیده ۵ سال از تو کوچکتره، تو پسر بزرگ خونه‌ا‌ی، رو تو بیشتر حساب می‌کنم. 

 

🌾سهراب به سمت فروشگاه لوازم تحریر رفت. یک جا مدادی صورتی با گل‌های سفید رنگ خرید.

 

⚡️کلید را در قفل چرخاند. سهراب وقتی وارد خانه شد، شنید که پدرش می‌گوید: «خب! غذا به اندازه سه روز آماده کن بذار تو یخچال. این همه مادر شاغل، به بچه‌ها فرصت همکاری با والدین رو بده.»

 

🍃سهراب دلش می‌خواست مادرش به مشهد برود و در سمینار شرکت کند. او از بد اخلاقی و رفتاری که با سپیده داشت ناراحت بود. کادو را روی میز گذاشت. به سمت مادرش رفت و بابت بد اخلاقی‌‌اش از مادر و پدرش عذرخواهی کرد: «مامان، اگه قول بدم حواسم به خواهرم باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟»

 

🌸پدر سهراب لبخند رضایتی زد: «سهراب! خوشحالم این‌قدر بزرگ شدی که توی این شرایط، کمک حال ما میشی، مطمئن باشم از عهده‌ش برمیای؟»

 

☘_بابا، سعی می‌کنم.

 

✨سپیده دوید صورت سهراب را بوسید و گفت: «ما خواهر و برادر بزرگ شدیم، با هم شوخی می کنیم تا حوصله ‌مون سر نره.

 

☘سهراب رو به سپیده گفت: « بفرما! این هم جا مدادی.»

 

✨خسرو به نازنین گفت:«دلیل رضایت، این نیست که هیچ مشکلی تو زندگی نیست بلکه نتیجه‌ی نگرش درست به زندگی‌ هست.»

 

🌸نازنین هر دو فرزندش را به آغوش کشید و گفت:«بچه‌ها میرم چمدونم رو ببندم، ممنونم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃تاریکی و سکوت اتاق، وحشت به جانم انداخت. با پشت دستانم، چشمانم را ماساژ دادم. چند دفعه پلک زدم تا توانستم حجم بدن‌های اطرافم را واضح ببینم. 

 

🌾دلم هوای شنیدن صدای قلبش را داشت. می‌خواستم روی سینه‌اش آرام بگیرم. آهسته جلو رفتم. آرام دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. پایم را محکم روی تشک فشردم و با یک حرکت روی سینه‌اش خوابیدم. 

 

❤️گوشم را روی محل قلبش چسباندم. صدای تپش برایم زیباترین آهنگ زندگی بود. چند ثانیه بعد، گرمای دستش را روی کمرم حس کردم. حس خوشبختی و آرامش بر جانم نشست. دیگر از هیچ نترسیدم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رفته بود.

 

☘️ شب‌های ناآرام و ترسناک، رخ نمودند. گریه‌ها و بی‌تابی‌هایم مادر را کلافه می‌کرد. بالاخره روزی مادر من را بالای سر جعبه‌های مستطیلی برد. پرچم روی جعبه چوبی را کنار زدند. پدر درون آن خوابیده بود. بوی همیشه را نمی‌داد. بوهای جدید، بوهای تازه، بوهای ناآشنا در بینی‌ام پیچید. مادر کمکم کرد تا برای آخرین بار صورتش را لمس کنم و ببوسم. اشک روی گونه مادر روان شد. او را محکم بغل کردم. بغضم ترکید. مادر، من را محکم در آغوش گرفت. آهسته لالایی خواند و با بغض گفت: «بابا دیگه مال ما نیست.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 ‌🌅غروب غم‌انگیز کنار دریا را به خاطر آورد. روی شن‌های ساحلی که پر از صدف‌ها و سنگ‌های سیاه و سبز بود با هم قدم می‌زدند.

 

☘بچه‌ها مشغول جمع کردن صدف بودند. توی کفش‌ نسترن ماسه‌های خشک ساحل، پُر شد. ایستاد تا ماسه‌ها را از درون کفش راحتی‌اش خالی کند که گوشی وحید به صدا در آمد.

 

🎋نسترن با خودش گفت: «چرا دور ‌شد، بعد جواب داد.» شک به دلش چنگ انداخت؛ اما به روی خودش نیاورد تا مسافرتشان با خاطره‌ای تلخ رقم نخورد.

 

⚡️کنار پنجره ایستاده بود که فکری به ذهنش رسید. آرام آرام سمت میز رفت و خودکار آبی را برداشت. روی کاغذ شروع به نوشتن کرد: «تو همه امید من هستی، به تو عشق می‌‌ورزم. زن و شوهر باید همیشه یادشان باشد که هم‌خانه نیستند؛ همسرند نه تنها در خوشی، بلکه در سختی‌ها باید همدیگر را حمایت کنند و به یکدیگر توجه داشته باشند. زن و شوهر لباس هم هستند. هر دو باید در زندگی مشترک، یار و یاور هم باشند. »

 

 

🍃صدای ضربه‌ی به در را شنید. بعد از کمی مکث محبوبه و محمد وارد اتاق شدند. تا از مادرشان اجازه بگیرند تا با هم به پارک بروند.نسترن با آرامش گفت: « محمد جان! مراقب خواهرت باش؛ دختر گلم! حرف داداش محمد رو گوش بده.»

 

🌾بچه‌ها خداحافظی کردند و از خانه بیرون رفتند. نسترن دو باره در افکارش غرق شد: «نباید قضاوت کنم، هر مشکلی، راه حل داره!

مثل چشام بهش اعتماد دارم؛ اما باید منطقی رفتار کنم.»

 

✨صدای زنگ در واحد افکارش را پاره کرد. نسترن بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «ببین عزیزم! بچه‌ها نیستن، تو مسافرت هم مطرح نکردم؛ اما الان سوالی ازت دارم. اتفاقی شنیدم با چه الفاظی صحبت می‌کردی، قربون صدقه می‌رفتی، یه مدتی هم عصبی هستی.»

 

🍃_خواهرم مریم به خاطر دخالت‌ بی مورد خانواده‌ها، زندگیش حسابی با ناصر خراب شده.

 

🌸نسترن با چشمانی گرد، نگاهش به چشمان وحید گره خورد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃هراسان از خواب پرید. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. به سمت کیف پولش رفت و صدقه کنار گذاشت.صدای پدرش را شنید: «ملیحه؟»

☘️_سلام بابا، کارم دارین؟

🎋_آماده شو، بریم.

⚡️ملیحه سریع آماده شد، از مادرش خداحافظی کرد. پدر و دختر کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادند.
 
🍂وقتی وارد اتاق شدند سرهنگی پشت میز نشسته بود و جواب مراجعه کنندگان را می‌داد.
کاظم پدر علی گفت: «از پسرم ‌خبری دارین؟»
سرهنگ متوجه نگاه منتظر پدر شد، دستی بر پیشانی‌اش کشید و گفت: «خیلی سخته بگم، اما بی‌خبریم.»

🍃 پدر و دختر به گوشه‌ای پناه بردند و دقایقی اشک ریختند بعد ملیحه راهی خانه و پدرش به محل کارش رفت‌‌‌.

☘️ملیحه بعد از این که در کارهای خانه به مادرش کمک کرد به اتاقش رفت. نگاهی به ‌عکس برادرش علی انداخت و آرام گفت: «داداش، کجایی؟»

🌾قسمتی از دعای ندبه یادش آمد: «اَینَ بابُ الله الَّذی مِنهُ یُوتی؛ کجاست آن درگاه خداوند که از آن جا به‌ سوی خدا روند؟» ۱
زیر لب زمزمه کرد:«یا امام زمان! کمکم کن، به قلب مادرم آرامش بده.»

🍃دفتر یادداشت جلد طوسی‌ را از کیفش در آورد که نگاهش به حدیثی از امام رضا علیه‌السلام افتاد: «هرگاه سختی و گرفتاری به شما روی آورد، به‌وسیله‌ی ما از خدای عز ّو جلّ کمک بخواهید.» ۲

🌸بی‌اختیار اشک از چشمانش غلتید، نیت کرد: «خدایا! هر روز دعای توسل می‌خونم تا به آبروی امام زمان (عج) قلب‌هامون آروم بگیره و صبور باشیم.»

🍃ملیحه هر شب بعد از نمازش دعای توسل می‌خواند و برای سلامتی امام زمان عج صلوات هدیه می‌کرد.

☘️زنگ خانه به صدا در آمد. کاظم در را باز کرد‌. سربازی بعد از سلام برگه‌ای به دست کاظم داد و گفت: «جهت شناسایی سرباز وظیفه علی، به معراج شهدا بروید.»

۱. مفاتیح الجنان، دعای ندبه، ص ۱۹۳.
۲.مکیال المکارم، ج ۲، ص ۳۵۸.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☁️هوا ابری بود. صدای باران سکوت شب را شکست. نادر از کنار سجاده‌اش بلند شد؛ از وقتی مادرش فوت کرده بود او بیشتر از قبل به خانه پدرش سر میزد. گاهی ماه‌ها او را به خانه خودش می‌آورد تا کنار نوه‌هایش به او خوش بگذرد. 

 

🍂وقتی جواب آزمایش پدرش را به دکتر متخصص نشان داد؛ فهمید او بیمار است و نیاز به مراقبت بیشتر دارد. حیدر را دیگر تنها نگذاشت و به خانه‌ی خودش آورد. مرضیه همسرش نیز از او مثل پدر خودش مراقبت می‌کرد؛ اما پدر به ‌خاطر بیماری خاص فوت کرد.

 

 🍃مرضیه چند روز بعد فوت پدر شوهرش، فرزندانش حسن و زینب را صدا زد و گفت: «با پدرتون میرم خرید، در خونه رو برای کسی باز نکنید.»

 

🍀مرضیه هنگام خرید در بازار، احساس درد کرد: «نادر پام درد گرفته، بریم یه گوشه بشینم.»

 

🔸نادر متوجه کافی شاپ خیابان روبروی بازار شد:«بریم کافی شاپ بشینیم تا کمی پات آروم بشه.»

 

🔹نادر دو فنجان نسکافه با کیک ساده سفارش داد. مرضیه وقتی چشمش به اخم‌های درهم کشیده نادر افتاد:«چرا تو فکری؟ زندگی رو با امید ادامه بده.»

 

🍁_تمام امیدم از بین رفت، خیلی سعی کردم پدرم رو دوا و درمان کنم. چند ماه پیش برای درمانش تقاضای وام کردم تا جراحی و شیمی درمانی بشه، اما...

 

⚡️_نادرجان! تو در مراقبت و درمان پدرت کوتاهی نکردی، به نظرت ارزش تو چیه؟ 

 

🍃نادر دستی بر پیشانی‌اش کشید و گفت: «منظورت چیه؟»

 

☘️_مصیبت و از دست دادن عزیزان که دست ما نیست، ولی ناراحت موندن دست ماست! ارزش واقعی انسان با انجام کارهاى مهم شکل مى‌گیره که تو هم پدر متعهد به خانواده بودی، هم فرزندی که در حد توانش، به وظیفه‌اش عمل کرد.

 

🌾امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرماید: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئ مَا یُحْسِنُه.»۱

«قیمت و ارزش هر کس به اندازه کاری است که می‌تواند آن را به خوبی انجام دهد.»

 

۱. نهج‌البلاغه، حکمت ۸۱

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

❄️مریم مشغول درست کردن شام بود، که صدای علی بلند شد: «ماما، ماما داله بَلف میاد.»

🌨مریم کنار پسرش، پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد: «آره مامان جان ، داره برف میاد.»

🍃علی روی نوک انگشتان پایش خودش را بیشتر بالا کشید،پرسید: « ماما، بَلف چه‌طولی میشه؟»

☘️مریم نگاهی به پسرش کرد: «یعنی چه طور به وجود میاد؟»

🎋علی تند سرش را تکان می‌دهد: «آله»

⚡️_خوب وقتی هوا گرم گرم بشه آب رودخونه و دریاچه و دریا بخار میشه یعنی خورشید خانوم اونا رو میکشه سمت خودش،  اونا  میرن بالای بالا یه جای دور دور ، جای که خیلی خیلی سرد. مثل وقتی که شما میری تو اتاق دیگه بخاری نیست سرد میایی میگی مامان سردم شد.

✨علی با خنده گفت: «آها آله ، پپسش اون میله یه جای سَلد؟»

🔹_آره مامان جان، بعد اونجا که حسابی سردشون شد، میخوان گرم بشن سریع میان پایین.

🔘بعد با لبخند اضافه کرد: « وقتی به زمین پیش ما می‌رسند  برف رو سرمون می‌ریزن. »

💠علی لبخندی زد دوباره صورتش را به شیشه پنجره چسباند: «ماما، کالت تموم شد بلیم بلف بادی؟»

🌸_باشه پسرم،  بزار شام حاضر کردم باهم می‌ریم تو حیاط یه ادم برفی خوشگل درست می‌کنیم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃سهیلا بی قرار به خود می‌پیچید. بچه در شکمش لگد می‌زد. سرانجام لحظه ی موعود رسید. به مسعود زنگ زد و مسعود در کمترین زمان خودش را رساند. 

 

☘در میان راه استرس قلب سهیلا را پاره می‌کرد. از زمان تولد فرزند اولش، همیشه نگران این لحظه های پر تلاطم بود. می ترسید زندگی بخشیدن به فرزندی، برایش گران تمام شود؛ اما مسعود هربار با لطافت وعشق، دستش را در میان دستان گرم ومردانه اش می‌گرفت، به او امید می‌داد و می‌گفت: «عزیزم ترس چرا؟ این دخترتم بغل می‌گیری و به این حال و روزت میخندی! نگران نباش عزیزم من پیشتم. »و بعد تا زمانی که اجازه می‌دادند کنار فاطمه می‌ماند و با لبخند او را تا اتاق زایمان، بدرقه می کرد.  

 

🌾سهیلا هربار یاد مهربانی‌های مسعود می افتاد، اشک در چشمانش جمع می‌شد و دعا میکرد خدا اورا برایش نگهدارد. 

 

⚡️در میانه ی راه، ناگهان ماشینی بی هوا جلو ماشینشان پیچید و مسعود پیش روی سهیلا، از ماشین بیرون پرت شد. دیگر چیزی نفهمید. 

 

🍂ساعتها طول کشید تا سهیلا فهمید چه بلایی بر سر خودش و همسرش آمده. 

 سهیلا و مسعود هر دو در یک اتاق بستری بودند. سهیلا تنها پیشانیش زخم شده بود؛ اما دست وپای مسعود شکسته و به سقف آویزان بود. 

 

🌸پرستار با دیدن چشمان باز و لرزان سهیلا گفت: « نگران نباش، الان میام.» دوید تا نوزادش را از بخش نوزادان بیرون بیاورد و به آغوشش بسپرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مهین لیوان چای خالی را روی میز گذاشت. بوی ماسه‌های نم خورده و صدای خروش امواج دریا، عصر روزهای بهاری را پیش چشمش زنده کرد. امیر لقمه نان و گردو برای دنیا می‌گرفت و میان لقمه‌های لُپ پر کن خودش در دهان دنیا می‌گذاشت. دنیا صورت سبزه و موهای خرگوشی‌اش را با دیدن پای امیر بلند می‌کرد و لقمه را بی‌چون و چرا می‌خورد.

 

 ☘باغ ماسه‌ای دنیا با داربست میوه، خانه و دیوار دور باغ ماسه ایش لبخند بر لبان مهین و امیر می‌ نشاند. همیشه دیدن سازه‌های ماسه‌ای دنیا چشم‌هایشان پرنورتر و لبخندشان عمیق تر می‌ شد؛ اما ماسه‌ها برای دنیا اسباب بازی نبودند؛ بلکه همدم، همبازی و پر کننده تنهایی‌ هایش بودند.

 

🎋دنیا به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش قدم به هستی گذاشت. مهین و امیر با وجودش شاد بودند و بچه‌ای دیگر نمی‌خواستند. 

 

 🌾قد کشیدن دنیا کنار ساحل و رفتنش به دانشگاه، جیغ‌ها و بالا و پایین پریدن او بعد گرفتن بورسیه آلمان مثل فیلم مقابل چشم‌های مهین نقش بستند.

 

🍃یادآوری ازدواج او با حسین، هم دانشگاهی بورسه گرفته‌اش از آلمان در کمتر از دوماه لبخند را از لب مهین پاک کرد. پسر خوبی بود؛اما نقشه‌هایش برای منصرف کردن دنیا را نقش بر آب کرده بود. 

 

🌸دنیا و حسین عقد کردند و آخر تابستان مراسم ازدواج گرفتند. با شروع مهرماه به آلمان را رفتند. بعد رفتن دنیا مرور خاطرات حضورش روزهای آنها را پر می‌کرد تا این که امیر به خاطر سکته قلبی از دنیا رفت.

 

🍃میهن تنهاتر از قبل شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش را بیشتر می کرد. یاد حرف‌های پدرش افتاد:« دختر یکی دو تا بچه دیگه هم بیارید بچه‌ها برکت و شادی خونه تونند. الان نمی‌فهمی وقتی پیر شدی می‌فهمی که دیگه فایده نداره.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر