رضایت
🍃اولین روز اسفند هوا آفتابی بود. نسیم خنکی به صورتش خورد. به محوطه بازی بچهها نزدیک شد. پسر نوجوانی تقریبا همسن خودش با خانمی صحبت میکرد. گاهی سرش را روی شانه او میگذاشت، دختر کوچکی صدا زد: «داداش بیا، تاب رو هل بده.»
☘ یک ساعتی در پارک نشست و به حرفهایی که زده بود، فکر کرد:«مامان! همیشه از سپیده طرفداری می کنی ... »
🎋_پسرم! سپیده ۵ سال از تو کوچکتره، تو پسر بزرگ خونهای، رو تو بیشتر حساب میکنم.
🌾سهراب به سمت فروشگاه لوازم تحریر رفت. یک جا مدادی صورتی با گلهای سفید رنگ خرید.
⚡️کلید را در قفل چرخاند. سهراب وقتی وارد خانه شد، شنید که پدرش میگوید: «خب! غذا به اندازه سه روز آماده کن بذار تو یخچال. این همه مادر شاغل، به بچهها فرصت همکاری با والدین رو بده.»
🍃سهراب دلش میخواست مادرش به مشهد برود و در سمینار شرکت کند. او از بد اخلاقی و رفتاری که با سپیده داشت ناراحت بود. کادو را روی میز گذاشت. به سمت مادرش رفت و بابت بد اخلاقیاش از مادر و پدرش عذرخواهی کرد: «مامان، اگه قول بدم حواسم به خواهرم باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟»
🌸پدر سهراب لبخند رضایتی زد: «سهراب! خوشحالم اینقدر بزرگ شدی که توی این شرایط، کمک حال ما میشی، مطمئن باشم از عهدهش برمیای؟»
☘_بابا، سعی میکنم.
✨سپیده دوید صورت سهراب را بوسید و گفت: «ما خواهر و برادر بزرگ شدیم، با هم شوخی می کنیم تا حوصله مون سر نره.
☘سهراب رو به سپیده گفت: « بفرما! این هم جا مدادی.»
✨خسرو به نازنین گفت:«دلیل رضایت، این نیست که هیچ مشکلی تو زندگی نیست بلکه نتیجهی نگرش درست به زندگی هست.»
🌸نازنین هر دو فرزندش را به آغوش کشید و گفت:«بچهها میرم چمدونم رو ببندم، ممنونم.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
