تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🔹صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب به‌ کار می‏‌برد. بر سر قلاّب، طعمه‌ای که ماهی دوست دارد می‏‌گذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه می‏‌بلعد.

🔸قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد می‌شود؛ اگر ماهی کم ‌وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا می‏‌کشد و اگر سنگین باشد، صیاد به‌طور متناوب آن را می‏‌کشد و رها می‏‌کند تا خسته و بی‏ جان ‏شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون می‏‌کشد. شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر می‏‌کند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز، رابطه با نا محرم، ریاست‌طلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است.

🔹بعد از این‏که انسان را به دنیا علاقمند کرد، قلاب را شل و سفت می‏‌کند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود. چندین بار او را می‏‌آورد و می‏‌برد تا بالاخره او را اسیر خود کند.

🔺مواظب وسوسه‌های شیطان باشید🔺

 

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔸زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

🔹 آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
🔸زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
🔹آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»


 

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

⛵️ دو دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!»

🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!

🔸در اقیانوﺱ بی‌پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.

🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بسته‌اید؟

🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیاده‌خواهی، غرور کاذب، خودبزرگ‌بینی، گذشته یا ...

 

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔻در سال ۱۹۷۷ یک مرد ۶۳ ساله، یک ماشین بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه‌اش را از زیر آن بیرون آورد! قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از کیسه ۲۰ کیلویی بلند نکرده بود...!

🔸او بعدها کمی دچار افسردگی شد ...

🔹میدانید چِـرا؟!

🔸چون در ۶۳ سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقل‌ها گذرانده بود...!

🔺منتظر ۶۳ سالگی نشوید؛ از همین الان خودت را باور کن...!

 

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔸 عالمی شبی در عالَم رویا
نفس خود را دید بی نهایت فربه!

🔹به نفس گفت:
ای نفس! من تو را این همه ریاضت دادم و سختی چشاندم، پس چگونه تو همچنان چاق و فربه مانده‌ای!؟

🔸نفس گفت:
آری! تو بسیار بر من سخت گرفتی اما آنچه را که دیگران از تو تمجید می‌کردند و تعریف، بر خود حمل نمودی و حق دانستی. این فربگی حاصل همان تکبر و خودشیفتگی و باور تمجید دیگران است.


🔺گویند عالم دیگر هیچگاه در آنجا که از وی تعریف و تمجید می کردند، حاضر نشد!

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد.

🔸راننده بقیه پول را که برمی‌گرداند، ۲۰ پنس اضافه‌تر می‌دهد!

🔹می‌گفت:
چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه.

🔸آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم:
آقا این را زیاد دادی.

🔹گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم.

🔸پرسیدم:
بابت چه؟

🔹راننده گفت:
می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر ۲۰ پنس را پس دادید، بیایم. فردا خدمت می‌رسم!

🔸آن فرد می‌گفت:
ماشین که رفت؛ تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد.

🔹من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس می‌فروختم.

 

صبح طلوع
۲۳ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✨ یادمان رفته زندگی کنیم

🔹ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ!

🔸ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﻣُﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ!

🔹ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ!

🔸ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﻡ!

🔹ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ!

🔸ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ:
ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ!

صبح طلوع
۲۲ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔹طرف توی خونه‌اش بود و می‌خواست بره بیرون.

🔸کلید ماشینش رو از روی میز برمی‌داره. همین که می‌خواد بیاد بیرون، برق قطع می‌شه و پاش گیر می‌کنه به میز و کلیدهاش میفته روی زمین.

🔹فضا کاملا تاریک بود. هر چی روی زمین رو می‌گرده، پیداش نمی‌کنه.

🔸یه لحظه نگاه می‌کنه می‌بینه هوای بیرون روشن‌تر از داخل خونه‌ست.

🔹به خودش می‌گه:
چقدر تو احمقی! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید می‌گردی!؟

🔸می‌ره بیرون از خونه و تو کوچه دنبال کلیداش می‌گرده.

🔹توی این لحظه همسایه‌اش هم میاد بیرون و می‌بینه اون داره دنبال چیزی می‌گرده.

🔸بهش می‌گه:
چی شده؟ کمک می‌خواید؟

🔹می‌گه:
آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون می‌گردم!

🔸می‌گه:
صبر کن منم کمکت کنم.

🔹بعد از چند دقیقه ازش می‌پرسه:
حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟!

🔸می‌گه:
داخل خونه!

🔹همسایه با تعجب می‌گه:
توی خونه گم کردی، داری بیرون دنبالش می‌گردی؟

🔸می‌گه:
خب ابلهانه‌ست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!

💢 حالا هم خیلی از ماها مشکلاتی داریم در درونمون که به دست خودمون حل می‌شه ولی داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش می‌گردیم. تازه بعضی‌ها هم می‌خوان کمکمون کنن.

#ماه_رمضان

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁محسن خسته وارد خانه شد. مریم مشغول شستن ظرفها بود. صدایش را نشنید محسن به اتاقی پناه برد و خستگیش را روی تخت پخش کرد.

🍀مریم بلاخره ظرفها را شست و خیسی دستهایش را گرفت. در اتاق چرخید و با دستمال گرد و خاک را گرفت. به ساعت زل زد. عجیب بود که هنوز محسن نیامده بود. ناگهان جلوی در کفشهای محسن را دید.  وارد اتاق خواب شد و محسن را روی تخت دید.

🌾دلش برای خستگی او سوخت.  دلش قیری ویری می رفت. پتوی روی فاطمه را مرتب کرد و روی صورت محسن بوسه کاشت. چشمهای محسن بسته ماند.
از اناق بیرون آمد. یکساعتی گذاشت و محسن با صدای تلفن بیدارشد و به حال امد: «خانم ناهار نمیدی؟! »

💫مریم که روی مبل درازکشیده بود، بلند شد و گفت: «سلام.  اصلا متوجه اومدنت نشدم. یک ساعت هست صبر کردم تا استراحتت تموم بشه. غذا آمادست همون اول اومدنت هم حاضر بود.  کاش یه سلام می کردی تا برات بیارم.»

🍃محسن خجالت کشید: «ببخشید خیلی خسته بودم.»

💠_ عیب نداره عزیزم ولی من دوست دارم وقتی میای به استقبالت بیام اگه زنگ رو بزنی خودم میام استقبالت و این همه گرسنگی نمی‌کشیدی.

پنج دقیقه بعد بوی غذا و صدای بچه، فضای خانه را پر کرده بود.

 

 

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺 پادکست داستان قاب دوست داشتنی


💫... یک کوچولو سختم بود اما ذوق زده و با چشمایی برق افتاده حرف به حرف ات را کنار هم گذاشتم و خواندم. آنقدر خوشحال شدم که چه نوشته ی زیبایی ...
 

 

صبح طلوع
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر