دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می کرد. عرق پیشانی اش به راه افتاده بود. هر وقت دچار استرس می شد این حالت برایش پیش می آمد. همیشه مادرش با تندی با او برخورد می کرد. او هم با خودش می گفت: مادر من را دوست ندارد. وقتی هم می دید کاری از دستش برنمی آید برای اینکه ناراحتی اش را نشان بدهد لج می کرد؛ اما باز هم مادرش او را درک نمی کرد و بیشتر عصبانی می شد.
لباس آبی آسمانی را از کمد بیرون آورد به پسرش گفت: همین را می پوشی و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. زود باش می خواهیم برویم بیرون.
اینبار هم مادرش با تندی و عصبانیت با او برخورد کرد. دیگر به این تندی هایش عادت کرده بود. او این لباس را دوست نداشت چون عاشق پرسپولیس و قرمز بود؛ ولی هر دفعه با اجبار مادر این لباس را می پوشید و دوستانش مسخره اش می کردند. به خانه دوستش که رسید پسرش را با اخم نگاه کرد و گفت: حواست باشد آبروی من را نبری! یک پسر هم سن و سال تو دارد مبادا دعوا کنی!
بعد از زنگ زدن، دوستش با خوشرویی و لبخندی بر لب، در را برایشان باز کرد و خوش آمد گفت. بعد هم به پسرش نگاه کرد و گفت: ما شاءالله چه بزرگ شدی محمد. خاله را یادت هست چند بار با پسرم علی، خانه شما آمدیم. از وقتی علی شنیده که تو می آیی ماشین هایش را به ردیف گذاشته است تا با تو بازی کند بدو برو پیشش خاله جان.
مادرش گفت: محمد یادت باشد چه چیزی به تو گفتم.
- سعیده جان بگذار راحت باشند. چه خوب شد آمدی دلم برایت تنگ شده بود. حالت که خوب است؟
- زهرا جان مگر این بچه حالی برایم گذاشته است؟!
- سعیده جان ناشکری نکن پسر به این خوبی!
- زهرا ظاهرش رو نبین چنان لجباز و یکدنده است که اعصابی برایم نمانده است.
- بر فرض که لجباز است تو برای درمان لجبازی اش چه کردی؟
