تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

بشقاب میوه

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ب.ظ

دخترک درحال بازی با عروسک پارچه ای لباس مخملیش بود. زیر لب چیزهایی می گفت. صدای زنگ تلفن حواسش را پرت نکرد. مادر ظرف را می شست. دستش را با حوله خشک کرد. به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت. حسابی حال و احوال کردند. اسم رؤیا از دهان مادر بیرون امد و به گوش دخترش رسید. از جا برخواست. خندان به سمت مادر دوید. دامن مادر را گرفت. با لبخندی بی پایان و گوش های تیز شده به صحبت ها گوش می داد. مادر روی صندلی نشسته بود و با موهای دخترش ور می رفت و نوازشش می کرد. از صحبتها معلوم شد، فردا شب به مهمانی منزل رؤیا کوچولو دعوت شده اند.

دخترک خوشحال با عروسکش وسط پذیرایی می چرخید و شعر می خواند. باصدای بلند از مادرش پرسید: مانانی فردا من چی بپوشم میخوایم بریم خونه رؤیا؟

مادر گفت: سری به کشوی لباسات بزن. یکی رو انتخاب کن. دخترک رفت. آهسته کشو را بیرون کشید. از بین هیاهوی لباس ها و رنگها یکی را انتخاب کرد. لباس را جلویش گرفت. دوان دوان به سمت مادر رفت و نشانش داد. مادر لباس را پسندید. هردو خندیدند.... دخترک با فکر مهمانی فردا و بازی ها و خوشگذرانی هایش به خواب رفت.


صبح شد. پدر مثل همیشه صبحانه را خورد. پدر سرکار می رفت که دخترک با چشمان خواب آلود با مچ های گره خورده چشمانش را مالید. به پدر سلام کرد و صبح بخیر گفت.

پدر دخترک را در آغوش گرفت. او را بوسید. خداحافظی کرد. مادر سفارش کرد: غروب زودتر راه بیفتیم تا تو ترافیک گیر نکنیم.

غروب ، پدر آمد. همگی لباس مرتب پوشیده و آماده رفتن به میهمانی شدند. مادر کیک خانگی درست کرده بود. آن را برداشت و راهی شدند.
به خانه رؤیا رسیدند. زنگ زدند. پدر رؤیا در را باز کرد و به استقبال شان آمد. مهمان ها از میان درختان و گلهای زیبای حیاط گذشتند. رؤیا و مادرش از میان چارچوب در پیدا شدند. بعد از سلام و احوالپرسی به پذیرایی رفتند. هر کدام به یکی از پشتی ها که گرداگرد دیوارهای خانه گذاشته شده بود تکیه دادند. مادر رؤیا بشقاب ها را دانه دانه چید؛ یکی جلوی پدر دختر، مادر او، همسرش.

دخترک منتظر بود تا مقابل او هم بشقاب بگذارد. اما مادر رؤیا این بار با ظرفی پراز میوه وارد شد. دخترک همچنان منتظر بشقاب جلوش بود. دخترک در خود شکست. فکرهایی کرد. چراهایی در ذهنش فواره زد. ناگهان پدر رؤیا صدا زد خانم جان برای زهرا کوچولو بشقاب نذاشتی. همه که پذیرای شدند، بچه ها به اتاق برای بازی رفتند.

 

@tanha_rahe_narafte

۹۹/۱۰/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی