دخترک درحال بازی با عروسک پارچه ای لباس مخملیش بود. زیر لب چیزهایی می گفت. صدای زنگ تلفن حواسش را پرت نکرد. مادر ظرف را می شست. دستش را با حوله خشک کرد. به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت. حسابی حال و احوال کردند. اسم رؤیا از دهان مادر بیرون امد و به گوش دخترش رسید. از جا برخواست. خندان به سمت مادر دوید. دامن مادر را گرفت. با لبخندی بی پایان و گوش های تیز شده به صحبت ها گوش می داد. مادر روی صندلی نشسته بود و با موهای دخترش ور می رفت و نوازشش می کرد. از صحبتها معلوم شد، فردا شب به مهمانی منزل رؤیا کوچولو دعوت شده اند.
دخترک خوشحال با عروسکش وسط پذیرایی می چرخید و شعر می خواند. باصدای بلند از مادرش پرسید: مانانی فردا من چی بپوشم میخوایم بریم خونه رؤیا؟
مادر گفت: سری به کشوی لباسات بزن. یکی رو انتخاب کن. دخترک رفت. آهسته کشو را بیرون کشید. از بین هیاهوی لباس ها و رنگها یکی را انتخاب کرد. لباس را جلویش گرفت. دوان دوان به سمت مادر رفت و نشانش داد. مادر لباس را پسندید. هردو خندیدند.... دخترک با فکر مهمانی فردا و بازی ها و خوشگذرانی هایش به خواب رفت.