ساحل دریا
🌅غروب غمانگیز کنار دریا را به خاطر آورد. روی شنهای ساحلی که پر از صدفها و سنگهای سیاه و سبز بود با هم قدم میزدند.
☘بچهها مشغول جمع کردن صدف بودند. توی کفش نسترن ماسههای خشک ساحل، پُر شد. ایستاد تا ماسهها را از درون کفش راحتیاش خالی کند که گوشی وحید به صدا در آمد.
🎋نسترن با خودش گفت: «چرا دور شد، بعد جواب داد.» شک به دلش چنگ انداخت؛ اما به روی خودش نیاورد تا مسافرتشان با خاطرهای تلخ رقم نخورد.
⚡️کنار پنجره ایستاده بود که فکری به ذهنش رسید. آرام آرام سمت میز رفت و خودکار آبی را برداشت. روی کاغذ شروع به نوشتن کرد: «تو همه امید من هستی، به تو عشق میورزم. زن و شوهر باید همیشه یادشان باشد که همخانه نیستند؛ همسرند نه تنها در خوشی، بلکه در سختیها باید همدیگر را حمایت کنند و به یکدیگر توجه داشته باشند. زن و شوهر لباس هم هستند. هر دو باید در زندگی مشترک، یار و یاور هم باشند. »
🍃صدای ضربهی به در را شنید. بعد از کمی مکث محبوبه و محمد وارد اتاق شدند. تا از مادرشان اجازه بگیرند تا با هم به پارک بروند.نسترن با آرامش گفت: « محمد جان! مراقب خواهرت باش؛ دختر گلم! حرف داداش محمد رو گوش بده.»
🌾بچهها خداحافظی کردند و از خانه بیرون رفتند. نسترن دو باره در افکارش غرق شد: «نباید قضاوت کنم، هر مشکلی، راه حل داره!
مثل چشام بهش اعتماد دارم؛ اما باید منطقی رفتار کنم.»
✨صدای زنگ در واحد افکارش را پاره کرد. نسترن بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «ببین عزیزم! بچهها نیستن، تو مسافرت هم مطرح نکردم؛ اما الان سوالی ازت دارم. اتفاقی شنیدم با چه الفاظی صحبت میکردی، قربون صدقه میرفتی، یه مدتی هم عصبی هستی.»
🍃_خواهرم مریم به خاطر دخالت بی مورد خانوادهها، زندگیش حسابی با ناصر خراب شده.
🌸نسترن با چشمانی گرد، نگاهش به چشمان وحید گره خورد.
