بینیازی
🍃چهره رنگ و رو رفته زن و فرزندانش، عرق شرمساری بر پیشانیاش نشاند. زانوهایش توان و رمقی برای برخاستن نداشت.
با کمکگرفتن از دیوار از جایش برخاست. همان لحظه سقف دور سرش چرخید، به نظرش زلزله آمد: « پس چرا لامپِ آویزون به سقف تکان نمیخوره؟! »
☘️به طرف آشپزخانه قدم برداشت، با دستانی لرزان در یخچال را باز کرد. دو عدد نان بیات، یک کاسه ماستخوری ماست که رویش خشکیده و یک عدد تخممرغ، تنها دارایی رفیق ۲۰ ساله زندگیشان بود.
🎋ته دلش خالی شد. ناامیدی راه خودش را باز کرد تا ذره ذره وجودش را پر کند.
نگاه خستهاش در آشپزخانه چرخی زد و بر روی صورت رؤیا، ورودی در ثابت ماند.
⚡️لبهای سفیدشده رؤیا مثل همیشه کش آمد: « صادق تو در مورد صندوق کمکهای بلاعوض مسجد، چیزی شنیدی؟ »
🍃_نه چطور مگه؟
☘️_موقع سبزی پاککردن، زنهای همسایه یه چیزایی با هم میگفتن که به گوشم خورد.
🍂طاقت ماندن در خانه را نداشت. بعد از ده سال کار در کارخانه، چهارماهی بدون حقوق کار کردند. یک ماهی هم میشد کارخانه را تعطیل کردند. در این مدت تمام پساندازش را خرج زندگی کرد. دیگر آه در بساط نداشت.
☘️فکرهای زیادی مثل کلاف سردرگمی ذهنش را درگیر کرده بود. وقتی به خود آمد خودش را کنار حوضِ آبِ وسط حیاط مسجد دید. صدای آرامبخش مُؤذن از منارههای مسجد به گوشش رسید.
✨بعد از مدتها شرکت در نماز جماعت، انرژی و امیدی باورنکردنی تکتک سلولهای بدنش را پر کرد. نمازگزاران پراکنده شدند. خادم مسجد و امامجماعت تنها کسانی بودند که در مسجد باقی ماندند.
🌾صدای خادم به گوشش رسید که میگفت:
«حاج آقا اگر کسی برای کمکهای بلاعوض مسجد، درخواست نکرده یکی را سراغ دارم اوضاع خوبی نداره، فقط مال این محل نیست بفرستم خدمتتون؟!»
🍃با شنیدن حرف خادم دچار شک و تردید شد تقاضایش را مطرح کند یا نکند؟ به سجده رفت قطرات اشک از گوشه چشمانش بر روی فرش مسجد چکید. همزمان از خدا کمک خواست.
🔹بعد از سربرداشتن از سجده سبکبالی سراغش آمد که تا آن لحظه تجربهاش نکرده بود. با کوله باری از امید به طرف خانه رفت. زنگ خانه را زد و همزمان کلید را چرخاند. کفشهای ناشناس مردانهای نظرش را جلب کرد. سینهاش را صاف کرد و وارد خانه شد.
🌸عموی همسرش بعد از سالها به مهمانیشان آمده بود: «صادق آقا پیش پای شما به رؤیا میگفتم، اومدم شهر شما کارخانه جدید راهاندازی کردم. کاش قبول کنی بیای اونجا مشغول بشی. توی شهر غریب نمیتونم به هرکس اعتماد کنم و مسئولیت رو بهش بسپارم.»
