جشن تولد
🍃گلدانهای صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آبپاش سفیدی آب داد. سرش را به طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟»
☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی.
🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه.
⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنکها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمعهای عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس بهم نشان دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد.
🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهرهاش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمانهای دخترش پذیرایی کرد.
🍃وقتی مهمانها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد.
🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند.
🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید.
☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ »
✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم.
🌸_تو با ارزشترین هدیهای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟
🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان شون میزنن، نیستن.
