چراغ خونه
🍃مهین لیوان چای خالی را روی میز گذاشت. بوی ماسههای نم خورده و صدای خروش امواج دریا، عصر روزهای بهاری را پیش چشمش زنده کرد. امیر لقمه نان و گردو برای دنیا میگرفت و میان لقمههای لُپ پر کن خودش در دهان دنیا میگذاشت. دنیا صورت سبزه و موهای خرگوشیاش را با دیدن پای امیر بلند میکرد و لقمه را بیچون و چرا میخورد.
☘باغ ماسهای دنیا با داربست میوه، خانه و دیوار دور باغ ماسه ایش لبخند بر لبان مهین و امیر می نشاند. همیشه دیدن سازههای ماسهای دنیا چشمهایشان پرنورتر و لبخندشان عمیق تر می شد؛ اما ماسهها برای دنیا اسباب بازی نبودند؛ بلکه همدم، همبازی و پر کننده تنهایی هایش بودند.
🎋دنیا به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش قدم به هستی گذاشت. مهین و امیر با وجودش شاد بودند و بچهای دیگر نمیخواستند.
🌾قد کشیدن دنیا کنار ساحل و رفتنش به دانشگاه، جیغها و بالا و پایین پریدن او بعد گرفتن بورسیه آلمان مثل فیلم مقابل چشمهای مهین نقش بستند.
🍃یادآوری ازدواج او با حسین، هم دانشگاهی بورسه گرفتهاش از آلمان در کمتر از دوماه لبخند را از لب مهین پاک کرد. پسر خوبی بود؛اما نقشههایش برای منصرف کردن دنیا را نقش بر آب کرده بود.
🌸دنیا و حسین عقد کردند و آخر تابستان مراسم ازدواج گرفتند. با شروع مهرماه به آلمان را رفتند. بعد رفتن دنیا مرور خاطرات حضورش روزهای آنها را پر میکرد تا این که امیر به خاطر سکته قلبی از دنیا رفت.
🍃میهن تنهاتر از قبل شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش را بیشتر می کرد. یاد حرفهای پدرش افتاد:« دختر یکی دو تا بچه دیگه هم بیارید بچهها برکت و شادی خونه تونند. الان نمیفهمی وقتی پیر شدی میفهمی که دیگه فایده نداره.»
