تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

 

🍃قلبم احساس سنگینی می‌کند. دخترک هنوز نیامده است.ای کاش... . 

 

☘منتظر ایستادم؛ در انتظار او. هر روز می‌آمد و با نگاه معصومانه‌اش مرا می‌پایید و آدامس می‌فروخت.

 

🎋با چشمانِ سیاهِ براق، شیطنت کودکانه‌ای از پنجره‌ی نگاهش موج می‌زد. صورتی گرد با لپ‌هایی که سرخ نبود. تا چشمش به من می‌افتاد، لبخند محوی بر لبش می‌نشست.

 

 ⚡️بلوز دامن ساده‌ای که دامنش حتی یک شکوفه هم نداشت. برخلاف دامن دخترهایی که همراه پدر و مادرشان برای خرید عید به بازار آماده می آمدند.

 

🍃چند روز پیش با مادر بزرگش ‌آمد وقتی صدا زد: «عزیز جون، برام کفش ‌میخری؟» فهمیدم که چه نسبتی با هم دارند. نگاهم به روی پاهایش دوید؛ کفش دخترک، دیگر رنگ نداشت.

 

🍁او هر وقت می‌آمد از پشت شیشه به من زل می‌زد. دستانش را بلند می‌کرد تا از او چیزی بخرم؛ ولی نگاهش به لباس دخترکانی بود که کفش انتخاب می‌کردند. آه عمیقی کشیدم. خدایا! پشیمانم. چرا همان روز به او نگفتم!

 

🌸سرم را پایین انداختم و در خیالم شکوفه‌های بهار نارنج را از درخت چیده، دانه دانه شکوفه‌ها را روی دامنش ‌ریختم. با صدای بلند خندید. دامن رنگ و رو رفته و ساده‌اش شکوفه زد.

 

☘من به چهره‌ی شادش نگاه ‌کردم. دلم می‌خواهد دامن ساده‌اش عطر بهار نارنج بگیرد و او بخندد و شادی چشمان سیاهش را ببینم.

او روی صندلی مشتری بنشیند و من شماره پایش را بپرسم. کفشی را که دوست دارد به او عیدی بدهم؛ اما دخترک کوچک هنوز نیامده است. چه انتظار سختی!

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃رفت و آمد به ‌خاطر دوری راه برای ساناز دشوار بود. پدرش نزدیک دانشگاه خانه‌ای اجاره کرد تا او راحت باشد. ساناز به مهری و زهرا دوستان هم دانشگاهی‌اش پیشنهاد داد، با او هم خانه شوند.

 

☘مهری به ساناز گفت:« دختر دایی‌هایم فاطمه و عذرا برای گذراندن دوره‌ی حفظ کل قرآن از روستا اومدن این‌جا، میشه با ما هم خونه بشن؟»

 

🎋_خیلی هم خوبه، دورهم خوش میگذره.

 

⚡️ساناز مانتو پوشید و مقنعه‌اش را سر کرد. توی آینه خودش را برانداز کرد و با مهری و زهرا راهی دانشگاه شد.

 

✨ساناز لیوان چای در دستش گوشه‌ای تکیه داد و به حرف‌های آن‌ها گوش کرد. فاطمه قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالحسین برونسی را خواند: «فرزندانم! خوب به قرآن گوش کنید. خودتون را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تون قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید؛ باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان بشید.»

 

☘بعد کتابی که در دستش بود را نشان داد: «کی دوست داره این کتاب رو بخونه؟»

 

🌸ساناز عاشق مطالعه بود. اولین نفر پیش قدم برای خواندن کتاب شد‌. رفاقت خاصی بین ساناز و دوستان جدیدش شکل گرفت. او بعد از چند هفته درباره‌ی امام زمان عج و شهدا از فاطمه و عذرا سوال ‌‌کرد: «مهم‌ترین وظیفه در عصر غیبت چیه؟»

 

🌺_به نظرم مهم‌ترین وظیفه؛ هر کسی تلاش برای اصلاح و آمادگی نفس خودشه؛ چون تو قرآن تزکیه و تهذیب نفس عامل رستگاریه.

 

 

☘ساناز از جایش بلند شد و به سمت جا لباسی رفت و چادر فاطمه را روی سرش انداخت. وقتی خودش را در آینه نگاه کرد. زیر لب گفت: «ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که خوب است و که زشت»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘️در خیابان راه می رفتم. مانده بودم چطور به خانه بروم آنقدر که با دوست هایم سرگرم بودم متوجه گذر ساعت و رفتن به خانه نشدم. خانه ما هم مثل تمام خانه های دیگر‌ قاعده خودش را داشت ، ساعت ۹:۳۰ بود و من به عنوان پسر‌خانواده باید ساعت ۸ خانه می بودم.

 

🍃بعضی دوستانم مرا مسخره می کردند که حالا سنت برای زندگی در پادگان نظامی کم است به فرمانده تان (یعنی خطاب به پدرم ) بگو کمتر سخت بگیرد به جایی برنمی‌خورد یا بعضی ها اصلا قبول نداشتند و می گفتند که چرا باید به آنها جواب بدیم کی می رویم کی میاییم...مگر ما دختریم?!

 

🌾اما در خانه ما این قانون هم برای من هم خواهرم بود و فرقی نمی کرد. من دلیل پرسش و جویشان که کجا می روم را می فهمیدم. می دانستم نگران من هستند و نمی توانند بی تفاوت از من بگذرند . درحقیقت نپرسیدنشان یعنی بی خیال من شده اند و اصلا برایشان مهم نیستم. 

 

به هرحال به خانه رفتم. مادر و پدرم بلند شدند و نگاهی با نگرانی به من‌ کردند. سابقه نداشت این ساعت به خانه بروم.سرم را پایین انداختم و گفتم:« متاسفم که دیر شد دیگه تکرار نمیشه و شما رو نگران نمی کنم.» می توانم بگویم نگرانی از چهره شان مثل پرنده پر زد و رفت.

 

✨مادرم گفت : «عیب نداره حامد جان ما فقط نگرانت بودیم ... بشین عزیزم الان شام رو برات گرم میکنم.» و با چشم و ابروهایش به من فهماند پدر را دریابم.

 

🎋من هم با گرمای صحبت های مادر کمی ‌یخم باز شد. پدر نشسته بود به تلویزیون نگاه می کرد کنارش نشستم و دستش را گرفتم با شیطنت گفتم: « هعی... چطوری سردار بازنشسته... من نبودم دلت برام تنگ نشد؟ »

 

🍃پدر با ابهت همیشگی اش گفت:« نه...»

 

🌸اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خندید و گفت:« خوب بلدی قضیه را جمع کنی و به روی خودت نیاری.»با دستش محکم به گردنم زد و گفت:« آی پسر از این به بعد حواستو جمع کنی ها مبادا دل مادرت رو بلرزونی و نگرانش کنی.»

 

🌾گفتم: «چشم حتما....»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پنجره‌ی اتاق را باز کرد. نگاهی به آسمان انداخت. تابش نور آفتاب روی گلدان‌های سرسبز توجهش را جلب کرد با آب‌پاش به آن‌ها آب داد و از دیدن گل‌ها لذت برد.

☘️به سمت کتابخانه رفت و با دستمال طبقات آن را پاک کرد که صدای شکسته شدن چیزی به گوشش رسید: «چی بود؟»

🎋علی با انگشتان دستش بازی می‌کرد:«مامان! اگه راستشو بگم قول میدی، دعوام نکنی؟»

⚡️_اگه راستشو بگی و قول بدی، دیگه تکرار نشه کاریت ندارم.

🌸_همون گلدونه بود که مادرجون برات عیدی آورده بود، یهو از توی طاقچه افتاد پایین، خرد و خاکشیر شد.

🍂_وای از دست تو یه ذره بچه، حالا چکار کنم؟

☘️_مامان!قول دادی، منو دعوا نکنی. از پولای تو قلکم، میگم بابا برات یه گلدون خوشگل بخره.

🌾نسترن از حرف های علی خنده ‌اش گرفت و با یادآوری شکستن گلدان تزئینی چینی مادر به او گفت: «اگه این زبونو نداشتی، چیکار می کردی؟»

🍃نسترن با خودش فکر کرد اگر به خاطر شکستن گلدان علی را دعوا و یا جریمه کند‌، دیگر نباید انتظار راستگویی از فرزندش را داشته باشد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صورت سفید و گوشت‌آلودِ حسین‌،پسر پنج‌ساله‌اش، رنگ‌ِلبو شده بود. دستش را بر روی پیشانی‌ حسین گذاشت. ناخودآگاه آن را عقب کشید:«مامان به‌قربونت تو که از تب داری می‌سوزی! کاش بابات بود.»

 

☘چادر گلدارش را از رخت‌آویز دم در برداشت. به ذهنش رسید از عذرا خانم کمک بگیرد.

 

🎋پله‌ها را دو تا یکی کرد. چند بار نزدیک بود با سر به زمین بخورد‌؛ ولی خدا به او رحم کرد. زنگ خانه را زد. سنگ کنار دیوار را برداشت و شروع به کوبیدن کرد.

 

⚡️_کیه؟! دندون رو جگر بذار دارم میام.

 

▪️سنگ را پای دیوار انداخت. چادرش را درون دستش مچاله کرد: «اِ بتول خانم شمائی؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟»

 

🍃_ عذرا خانوم پسرم، پسرم حسین داره تو تب می‌سوزه! باباش نیست، احمد آقا هستن؟

 

🔘_نه پیش پای شما بیرون رفتن.

 

☘دست از پا درازتر به خانه برگشت. دلشوره به جانش چنگ ‌زد. صدای تپش قلبش را ‌شنید. با خود واگویه ‌کرد: «مرده‌شور این کار رو ببرن. حالا این موقع شب به کی اعتماد کنم؟! کجا برم؟ »

 

🎋احمد آقا با تأسف سرش را تکان داد: «عذرا خانوم! چرا گفتی من‌ نیستم؟»

 

🔹_چیه راه به راه پا میشه میاد اینجا. به ما چه که شوهرش نیست.

 

🍃_ زن خوبیت نداره. ناسلامتی همسایه‌ایم.

 

🍂_خوبه خوبه! حالا دایه دلسوزتر از مادر شدی؟

 

🔸خودش را به بی‌خیالی زد و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف‌های نشسته را داخل سینک ریخت. اسکاچ را برداشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. فکرهای جورواجور مثل کلاف سردرگمی درون سرش رژه ‌رفت. 

 

☘_طفلک حسین کوچولو؟ با اون چشمای درشت و سیاهِ خواستنی‌اش. حالا مگه چی می‌شد احمدآقا می‌بردش دکتر؟! خودت رو جایِ اون بنده خدا بذار. ببین چه حالی پیدا می‌کنی‌؟! بابا بی‌خیالش! مشکل خودشونه، باید از پسش بربیان.

 

🔘ظرف‌های نشسته را رها کرد. دستمال گردگیری را برداشت. به طرف چراغ گاز رفت.

به نقطه‌ای خیره شد. یادش رفت چکار می‌خواست بکند. دستمال را محکم گرفت و فشار ‌داد. دستش سرخ شد و درد گرفت.

دستمال را روی اُپن گذاشت.

 

☘صندلی فلزی را از زیر میز بیرون کشید. دستانش را از آرنج خم کرد و روی میز گذاشت. سرش را میان دو دستش قرار داد . 

فایده نداشت تشویش و استرس کلافه‌اش کرده بود. از جایش برخاست و طول و عرض آشپزخانه را طِی ‌کرد. به طرف هال رفت: «احمد آقا! پاشو پاشو دلم شور حسین رو می‌زنه.

 

🌸لب‌های احمدآقا از دو طرف کشیده شد. چشمانش برقی زد:« به روی چشم بانو.»

 

 

صبح طلوع
۱۰ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃زنگ آخر مدرسه نواخته شد. کوله طوسی رنگش را برداشت. از دوستانش خداحافظی کرد و به سمت خانه راه افتاد. او در مسیر خانه، هم کلاسی‌اش مریم را دید به سمتش رفت و پرسید: «چرا اینجایی؟»

🌸_منتظر مادربزرگم هستم، دیروز گفت مدرسه تعطیل شد جلوی سوپری منتظر باش.

☘️خانم مسنی از راه رسید و سبد خریدش را روی زمین گذاشت. به آن دو نگاه کرد. مریم لبخند بر لب به خانم مسن سلام کرد. او با خوشرویی جواب سلام را داد. زهرا با دست پاچگی سلام کرد. مریم به طرف زهرا برگشت و گفت:«مامان بزرگمه، خیلی دوستش دارم.»مادر بزرگ صورت مریم را بوسید و گفت: «دختر قشنگم، بریم؟»

✨زهرا از آن‌‌ها خداحافظی کرد و به سمت خانه‌شان راه افتاد. او به آرامی راه می‌رفت، عجله‌ای نداشت. بی‌حوصله زنگ خانه را زد. مادرش در را به رویش باز کرد. آهسته سلام کرد و وارد خانه شد‌.  زهرا روپوش و مقنعه‌‌اش را در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد. بعد از این که دست و صورتش را شست وارد آشپزخانه شد. به مادرش کمک کرد تا زودتر میز نهار را بچیند؛ اما چهره‌ی مهربان مادربزرگش را به خاطر آورد. زهرا طاقت نیاورد و گفت:«مامان! چرا من نباید مادربزرگم رو ببینم؟»

🔸مادرش سکوت کرد.  فردای آن روز وقتی زهرا از مدرسه برگشت، مادر به او گفت: «بابا فردا صبح جمعه، ما رو جایی می‌بره.»

🔹_کجا؟

🍃_می‌فهمی، فردا صبح زود بیدار شو.

🌸اسماعیل جلوی خانه منتظر آن‌ها بود. وقتی زهرا و مادرش سوار ماشین شدند، حرکت کرد. اسماعیل مقابل ساختمانی که بالای آن تابلویی نصب شده بود، آسایشگاه بنفشه توقف کرد. آن‌ها با هم وارد ساختمان شدند.  زهرا با چشمانی گرد، نگاهی به پدر و مادرش انداخت. مادر سبد گل را به سمت زهرا گرفت؛ اما زهرا بدون این که دسته گل را بگیرد به سمت مادر بزرگش که روی نیمکت نشسته بود، دوید.

🍂مادر اسماعیل زهرا را به آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد:«گاهی آدم‌ها دلگیرند و دلتنگ. آرام می‌خزند کنج اتاق‌‌شان ‌با یک بغل تنهایی.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘بند بند بدنش از خستگی کش می آمد ومور مور می‌شد. صداها توی سرش می پیچیدند. باز هم کودک شیرخوارش سراغش آمد دلش می‌خواست او را پرت کند. سرش را توی دو دستش بگیرد و به حال و روزش گریه کند. 

دلش می‌خواست از حالا تا همیشه بدود و به جایی برود که هیچ کس مزاحم خلوتش نشود. هرچه بیشتر می‌دوید انگار کمتر کارهاش انجام می‌شد.

 

🌸اما عاقبت کودک خودش را رساند و باهمان هنر همیشگی، همان چشمهایی که شبیه تیله ای مشکی براق و پرنور بودند به چشمهایش خیره شد. دستهای کوچکش را مثل دو چنگک به دامن مادرش انداخت و ملتمسانه نگاهش کرد. 

مقاومت بی‌فایده بود. انگار توی نگاهش و این التماسش قدرتی بود که برخلاف جثه ی کوچکش می توانست مادرش را به هرکاری وادار کند. 

 

 🍃همه ی حال بدش از بین رفت. چشمهایش هنوز در چشمهای کوثر گره خورده بود که او را به آغوش کشید. ناخوداگاه اشکهایش روی صورتش جوب به راه انداختند و کوثر همانطور که شیر می‌خورد، صورت مادرش را نوازش می کرد. 

 

 

صبح طلوع
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👣به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «جایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها!»

🚪وحید در را با پایش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد.  تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست: «باز چی شده؟»
 
☘️_هیچی. چی باید میشد؟؟! از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم!

🎋_ولی یه چیزی شده.
 
🍃_ای بابا! تو هم که خوشت میاد استرس  بکشی.  همه چی آرومه من و تو هم حسابی خوشبختیم. حله؟؟ ناهار نمیخوای بدی؟؟معدم پاره شد!

🌀زهرا تلخ خندید.فکرهای مختلف توی سرش قیرقاژ می رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او می دزدید و وقتی می خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمک های
 قهوه ای_طوسی او می دوخت، لبخندی روی لبهای کم حالش می کشید و سراغ کنترل تلویزیون را می گرفت.

🌙شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می چکاند که وحید از خواب پرید. در اتاق، شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می نوشید و گاهی قدم میزد به آشپزخانه رفت.

⚡️زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.

🍂نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد می‌شد که وحید با شنیدن صدای پا، فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته! چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟؟»

🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را برید: «خاک برسرم چیشده وحید؟»

☘️وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی. هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچیک بود. چیزی نبود که بخوای نگران بشی.»

🌪عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا! دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟! چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی۰۰۰ اصلا ببینم من نا محرمتم؟؟! اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم.»

🍃_ای بابا خانوم! چه خبره!

🥀اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!معلوم نیست چند تا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل  درست تعریف کن ببینم چی شده.

🚑وحید مبهم و سرسری تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛اما همه ی اینها زهرا را آرام  نکرد.

⭐️ وحید فهمید نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت. شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃لب‌هایش ترک می‌خورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را می‌بُرد. دست راست را سایه‌بان چشمان تارش می‌کند. بیابان برهوت و بی‌آب و علف پیش چشمانش می‌نشیند.

☘️در اوج ناامیدی نوری از قلبش می‌تابد.
لب‌هایِ سفید ‌شده‌اش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحب‌الزمان.» جان می‌بخشد.
حسی قوی همان لحظه او را دربرمی‌گیرد و دلش را روشن می‌کند.

🎋صدای غُم‌غُم ماشینی به گوشش می‌رسد.
چیزی نمی‌گذرد گرد و غُباری از پشت تپه‌ای از شن، به چشمش می‌رسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام
در ماه رجب برود.

🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشی‌اش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بی‌خیال می‌شود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

🌸لب‌هایش را به ذکر الحمدلله نورانی می‌کند. دست‌هایش را بالا می‌برد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش می‌کشاند.

🍃_آقا اینجا چه کار می‌کنی؟

☘️_گم شدم.

🎋_عجب شانسی اُوردی اولین‌دفعه هست این‌طرفا اومدم.

🌸_خدا تو رو رسوند.

☘️_ یه حس غریب بهم می‌گفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا.

🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت می‌کند: «آبی به لب‌های تشنه‌ات برسون و بپر بالا. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌧مناظر بی‌نظیر زمستانی روستا زیبا بود. از میان جاده‌ی کوهستانی گذشتیم؛ در حالی که باران ریزی شروع به باریدن کرد.

 

🍃جاده‌ای باریک با درختانی که دیگر برگی روی شاخه‌هایشان نبود. کم کم باران تبدیل به برف و هوا سردتر‌ شد. لایه‌ای نازک از برف، زمین را سفید پوش کرد.خانه‌های روستایی دیده می‌شدند که از دودکش پشت بام‌ها دود بخاری‌هایشان به آسمان می‌رفت.

 

☘برخی از اهالی، دور خانه‌های خود حصار چوبی و برخی دیگر فنس کشیده بودند. به اطراف نگاه کردم، مردی علوفه برای دام‌هایش می‌برد. 

 

🎋نزدیک ساختمان درمانگاه شدیم به علی گفتم: «تو پیاده شو، کی بیام دنبالت؟»

 

⚡️_نمی‌خواد بیایی تا خونه راهی نیست پیاده میام.

 

از علی خداحافظی کردم و پشت فرمان ماشین نشستم و به سمت خانه‌ی پدر همسرم حرکت کردم.

 

✨پدر و مادر علی وقتی صدای ترمز ماشین را شنیدند به استقبال آمدند. عبدالله پدر همسرم سبدی که سبزی سرخ کرده و دیگر وسایلی که آماده کرده بودم را داخل خانه برد و من با کمک مادر همسرم آن‌ها را توی یخچال چیدیم.

 

🌸فاطمه یک سینی چای با توت خشک و خرما آورد، کنار هم چای خوردیم. نگاهی به ساعت انداختم.پدر و مادر علی تلویزیون تماشا می‌کردند.

 

🍃علی هنوز از درمانگاه نیامده بود .دلم هوای تاب بازی کرد. پالتوی قهوه‌ای رنگ را پوشیدم.

وارد حیاط شدم. با ذوق روی تاب نشستم پاهایم را عقب بردم و با فشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. یک مرتبه صدای علی را شنیدم: «چی کار می کنی!؟»

 

🔹سرم را بلند کردم صورتش خسته به نظر می‌رسید ولی لبخندی زد.

 

🍃_به یاد بچگی‌ام، یه سری به تاب زدم. 

 

🌾_مینا جان! ممنونم، هر ماه با من به روستا می‌آیی.

 

🌺_هر دو‌مون به پدر و مادرمون سر می‌زنیم؛ با این تفاوت که من سنگ سرد رو دست می‌کشم، خدا رو شکر، قلب تو از گرمای دست‌های پدرت شاد میشه و به آغوش پر مهر مادرت پناه می‌بری. تازه! آقای دکتر شما مریض‌ها رو هم ویزیت می‌کنی.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر