تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تب

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃صورت سفید و گوشت‌آلودِ حسین‌،پسر پنج‌ساله‌اش، رنگ‌ِلبو شده بود. دستش را بر روی پیشانی‌ حسین گذاشت. ناخودآگاه آن را عقب کشید:«مامان به‌قربونت تو که از تب داری می‌سوزی! کاش بابات بود.»

 

☘چادر گلدارش را از رخت‌آویز دم در برداشت. به ذهنش رسید از عذرا خانم کمک بگیرد.

 

🎋پله‌ها را دو تا یکی کرد. چند بار نزدیک بود با سر به زمین بخورد‌؛ ولی خدا به او رحم کرد. زنگ خانه را زد. سنگ کنار دیوار را برداشت و شروع به کوبیدن کرد.

 

⚡️_کیه؟! دندون رو جگر بذار دارم میام.

 

▪️سنگ را پای دیوار انداخت. چادرش را درون دستش مچاله کرد: «اِ بتول خانم شمائی؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟»

 

🍃_ عذرا خانوم پسرم، پسرم حسین داره تو تب می‌سوزه! باباش نیست، احمد آقا هستن؟

 

🔘_نه پیش پای شما بیرون رفتن.

 

☘دست از پا درازتر به خانه برگشت. دلشوره به جانش چنگ ‌زد. صدای تپش قلبش را ‌شنید. با خود واگویه ‌کرد: «مرده‌شور این کار رو ببرن. حالا این موقع شب به کی اعتماد کنم؟! کجا برم؟ »

 

🎋احمد آقا با تأسف سرش را تکان داد: «عذرا خانوم! چرا گفتی من‌ نیستم؟»

 

🔹_چیه راه به راه پا میشه میاد اینجا. به ما چه که شوهرش نیست.

 

🍃_ زن خوبیت نداره. ناسلامتی همسایه‌ایم.

 

🍂_خوبه خوبه! حالا دایه دلسوزتر از مادر شدی؟

 

🔸خودش را به بی‌خیالی زد و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف‌های نشسته را داخل سینک ریخت. اسکاچ را برداشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. فکرهای جورواجور مثل کلاف سردرگمی درون سرش رژه ‌رفت. 

 

☘_طفلک حسین کوچولو؟ با اون چشمای درشت و سیاهِ خواستنی‌اش. حالا مگه چی می‌شد احمدآقا می‌بردش دکتر؟! خودت رو جایِ اون بنده خدا بذار. ببین چه حالی پیدا می‌کنی‌؟! بابا بی‌خیالش! مشکل خودشونه، باید از پسش بربیان.

 

🔘ظرف‌های نشسته را رها کرد. دستمال گردگیری را برداشت. به طرف چراغ گاز رفت.

به نقطه‌ای خیره شد. یادش رفت چکار می‌خواست بکند. دستمال را محکم گرفت و فشار ‌داد. دستش سرخ شد و درد گرفت.

دستمال را روی اُپن گذاشت.

 

☘صندلی فلزی را از زیر میز بیرون کشید. دستانش را از آرنج خم کرد و روی میز گذاشت. سرش را میان دو دستش قرار داد . 

فایده نداشت تشویش و استرس کلافه‌اش کرده بود. از جایش برخاست و طول و عرض آشپزخانه را طِی ‌کرد. به طرف هال رفت: «احمد آقا! پاشو پاشو دلم شور حسین رو می‌زنه.

 

🌸لب‌های احمدآقا از دو طرف کشیده شد. چشمانش برقی زد:« به روی چشم بانو.»

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی