بیابان برهوت
🍃لبهایش ترک میخورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را میبُرد. دست راست را سایهبان چشمان تارش میکند. بیابان برهوت و بیآب و علف پیش چشمانش مینشیند.
☘️در اوج ناامیدی نوری از قلبش میتابد.
لبهایِ سفید شدهاش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحبالزمان.» جان میبخشد.
حسی قوی همان لحظه او را دربرمیگیرد و دلش را روشن میکند.
🎋صدای غُمغُم ماشینی به گوشش میرسد.
چیزی نمیگذرد گرد و غُباری از پشت تپهای از شن، به چشمش میرسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علیبنموسیالرضا علیهالسلام
در ماه رجب برود.
🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشیاش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بیخیال میشود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه میزند.
🌸لبهایش را به ذکر الحمدلله نورانی میکند. دستهایش را بالا میبرد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش میکشاند.
🍃_آقا اینجا چه کار میکنی؟
☘️_گم شدم.
🎋_عجب شانسی اُوردی اولیندفعه هست اینطرفا اومدم.
🌸_خدا تو رو رسوند.
☘️_ یه حس غریب بهم میگفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا.
🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت میکند: «آبی به لبهای تشنهات برسون و بپر بالا. »
