تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

⚡️صداها توی سرش می‌پیچید:

🍂_ عُرضه مادر شدن نداره.

🍁_بدبخت چقدر به پاش صبر کنه؟!

⚡️_آره والله اونَم دلش بچه می‌خواد.

💥_طفلی مرضیه اُجاقش کوره.

☘️سرش را به پشتی تکیه داد. چشمانش را بست. ناامیدی به عمق جانش نشست. دو دوتا چهارتا کرد، دید حق با اطرافیان است.

🍃پشت پنجره رفت. آخرین نگاه را به گل‌های رُز داخل باغچه انداخت. تصمیم خودش را گرفت. خورشت فسنجان بار گذاشت. همان که رضا دوست داشت.

☘️بعد از ساعتی رضا با به‌به گفتنش سکوت را شکست. مرضیه جلو رفت. پلاستیک میوه را از دستش گرفت.

🌸ناهار خوردن که تمام شد، بدون حاشیه رفت سر اصل مطلب:« رضا می‌خوام باهات جدی حرف بزنم.»

🎋چینی به پیشانی رضا نشست و گفت: «مگه تا الان شوخی‌هم حرفی ‌زدی؟!»

🍃_ببین قرار نیست به پای من بسوزی و بسازی!

🌼_مرضیه خوبی؟ تب نداری؟

🍃_تو می‌تونی طعم بابا شدن رو بچشی!

🎇نگاه رضا به دیوار روبرویش قفل شد. لب‌هایش تکانی خورد. مرضیه رد نگاه رضا را دنبال کرد. به تابلوی «السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان عج» رسید: « یادته چه قول و قراری با هم گذاشتیم؟!»

🌸روزهای اول زندگی، تابلو را در بهترین قسمت خانه نصب کرد. مرضیه متوجه علاقه عجیب رضا به تابلو شد. احساس کرد یک رازی در دل تابلو مخفی‌ است. رضا برایش تعریف کرد که این تابلو یادگار دوست شهیدش است. همانجا با هم عهد و پیمانی با امام بستند.

✨_آقا بهت قول می‌دیم یارانتو زیاد کنیم. قول می‌دیم خوب تربیتشون کنیم.

🍁مرضیه سرش را پایین انداخت. اشک از گوشه چشمان دُرُشت عسلی‌اش به روی دامنش ریخت:« من نگاه امام زمان رو تو زندگیمون احساس می‌کنم. تو چی؟ »

🎋مرضیه شانه‌هایش تکان خورد و به هِق‌هِق اُفتاد:« مگه قرار نیست دینِ خدا رو یاری کنیم؟! به همین زودی جا زدی؟!»

🍃دستان ظریف و لطیف مرضیه را در دستان دُرُشت و زِبرش گرفت:« مرضیه من هنوز منتظرم! سر قولم هستم!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌨باران به شدت می‌بارید. حیاط بزرگ مدرسه خیس شد. زنگ ورزش بود؛ اما نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. مهدیه بارش باران را دوست داشت. از پنجره‌ی کلاس نگاهی به حیاط انداخت.

 

🍃 روی تخته کلمه‌ای ‌نوشت و دانش آموزان با تکمیل کلمات مشغول بازی شدند. صدای غرش رعد و برق فضای مدرسه را گرفت. زنگ آخر مدرسه نواخته شد.

 

🍀مهدیه با شاگردانش خداحافظی کرد و به سمت دفتر رفت. گوشی را از کیفش در آورد به همسرش زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:«حسن جان!ً امروز دیر می‌رسم.»

 

🎋_کلاس فوق‌العاده داری؟

 

⚡️_نه، اومدم برات تعریف می‌کنم.

 

 

🍃اکرم عصا زنان به طرف صندلی رفت. صدای بر خورد قطرات باران او را به خاطرات گذشته برد؛ هر وقت هوا بارانی بود با چتر به سمت مدرسه دخترش می‌دوید تا فرزند دلبندش موقع برگشتن از مدرسه به خانه خیس نشود. ضربه‌ای به شیشه‌ی پنجره کوچه خورد. رشته افکارش پاره شد.

 

🌸از روی صندلی برخاست به سمت پنجره رفت. عینک را روی صورتش جابجا کرد و با دقت نگاهی به پشت پنجره انداخت؛ دخترش را با چادری خیس دید. 

 

🍃اکرم عصا زنان با خوشحالی رفت تا در را باز کند. مهدیه وارد خانه شد.

 

☘️_عزیزم! زیر بارون خیس شدی.

 

✨_لطیف‌ترین گل هستی، دوست دارم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سلام خرگوش کوچولو. دلم می‌خواست یک کلید پیدا می‌کردم و باهاش مثل آلیس وارد سرزمین عجایب می‌شدم.  گاهی اوقات حوصله ام از زندگی معمولی سر می رود.
از اینکه یک سره بریز و بپاش بشود و جمع کنیم.  از اینکه هر روز کارهایمان یک شکل داشته باشد.

🍃گاهی اوقات از اینکه مامان بهم اینقدر کار می‌گوید، خسته می‌شوم. گاهی اوقات تا میام با اسباب بازیهایم بازی کنم، مامان دعوایم می‌کند.


⚡️_زهره! مامان بیا دیگه.

🎋_چیشده مامان؟

✨_بیا اسباب بازیاتو جمع کن. خونه پخشه.

🍃_مامان آخه من الان تازه می‌خوام بازی کنم.

🌸_خونه نباید هیچ وقت پخش بشه فهمیدی؟

🍂_پس من چکار کنم؟

🍀_اسباب بازیاتو جمع کن. بعدم برو تو اتاقت پای سیستم چیزی رو هم نپاش.
 
💥_باشه مامان.

🍃دیدی خرگوش کوچولو. مامان من همینه.  می‌شود یک کاری کنی من هم بتوانم بیام پیش حیوان‌های جنگل؟  من نه خواهر دارم نه برادر. مامان هم همیشه سرش به گوشی و کارخونه گرمه.

✨_خدایا میشه منو نجات بدی؟

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

✏️با دستان چروکیده و لرزانش قلم را از گوشه طاقچه برداشت. کتاب را ورق زد. صفحه‌ای را باز و شروع به خواندن کرد. چیزهایی که به نظرش مهم رسید زیر آن‌ها خط‌ کشید. بعد از یک‌ساعت درس‌خواندن عینک ته‌استکانی‌اش را بر داشت. چشمانش را روی‌هم گذاشت.

 

🍁دلش برای دورهمی دوستان داخل پارک تنگ‌‌شده ‌بود؛ ولی عزمش را جزم کرده طبق برنامه، مدتی از دورهمی‌هایش کم کند تا برای کنکور آماده شود. زمانی‌که جرقه درس خواندن برای اولین بار به ذهنش رسید، کتابی را با خود به پارک برد. وقتی دوستانش او را کتاب به دست دیدند، تعجب کردند.

 

☘چشمان صابر از خوشحالی برق زد. ذوق و شوق جوانی، درون مویرگ‌هایش جریان پیدا کرد. نگاهی به ماشاءالله و یوسف کرد و خندید. با صدای بَم و لرزانش گفت: « می‌خوام درس بخونم.»

 

🌾 با شنیدن حرف صابر سکوت مهمان لب‌های آن‌دو شد. اولین نفر ماشاءالله سکوت را شکست: «داری سربه‌سر ما می‌ذاری؟! »

 

🍃صابر عصایش را به تنه درختِ پشت‌سرش، تکیه داد. دستی به کتاب‌ کشید: «جدی می‌گم. اگه دوست دارین شمام بیایین با هم بخونیم!»

 

🔘یوسف از شوک بیرون آمد. قهقه‌ای زد: «آقاصابر! به قول بچه‌ها "سرپیری و معرکه‌گیری" همونقدر که ما پیر شدیم. مغزمونم پیر شده. چیزی تو حافظه‌مون نمی‌مونه!»

 

🍃حرف دوستانش، گَرد ناراحتی در چهره چروکیده‌اش نشاند. آهی کشید. باورش نمی‌شد، آن‌ها هم حرف دیگران را تکرار کنند.

 

🌸صدای بی‌بی سکینه رشته افکارش را پاره کرد: «حاجی برات چای اُوردم. حاجی بی‌خیالش نمی‌شی؟! حاجی می‌خوای سنگ رویِ یخ بشی؟!»

 

🌾صابر به صورت گِرد و پُر از چین و چروک بی‌بی نگاه کرد و خندید؛ امّا بی‌بی دست بردار نبود. یک‌ریز حرف زد: «حاجی از من و تو گذشته! الان نوبت جووناست. »

 

🔹قندی از داخل قندان چینیِ لب طلایی برداشت داخل استکانِ چایی زد و گذاشت گوشه لُپش. یک قُلُپ چای خورد: «یادته احمد و محمود پسرامون وقتی شنیدن چقدر خندیدن! نوه‌هامون چشماشون گشاد شده بود و باور نمی‌کردن.»

 

☘سرش را پایین انداخت . پَر روسری‌اش را به دستانش گرفت و بازی کرد: «حاجی نمی‌خوای از خر شیطون بیای پایین؟! »

 

🌺صابر دستی به ریش‌های بلند و سفیدش کشید: «دستت طلا بی‌بی. خستگی از تنم بیرون رفت. »

 

🍃نگاهی به ساعت نقره‌ای روی دیوار کرد: «هنوز یه ساعتی تا اذان مونده، می‌تونم چند صفحه دیگه بخونم.»

 

بی‌بی سکینه وقتی اصرار و پافشاری صابر را دید دیگر حرفی نزد. سعی کرد کمتر وقتش را بگیرد تا او بتواند بهتر درس بخواند.

 

روز امتحانِ کنکور، بی‌بی سکینه تسبیح به دست، پُشت درِ محلِ آزمون لب‌هایش تکان می‌خورد. بعد از چند ساعت صابر به همراه چند جوان که دورش را گرفته‌ بودند از جلسه بیرون آمد. از همان دَم در نگاهی قدرشناسانه به بی‌بی سکینه کرد و خندید.   

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✈️ صدای غُرش هواپیمای جنگی. ریختن بُمب‌های رها شده از هواپیما بر فراز منطقه مسکونی. سر و صدای شاد بازی کودکانه تبدیل به جیغُ، داد، اشک، ناله و خون.

☄️در کمتر از ثانیه‌ای دود و غباری غلیظ، همه‌جا را می‌پوشاند. صدای آژیر آمبولانس‌ها قطع نمی‌شود. تلی از خاک و باقیمانده ساختمان آوار شده بر روی زمین می‌ریزد. همین‌ها خاطرات این روزهای کودکانِ بی‌دفاع یمنی می‌شود.

💦احمد و محمود به تازگی مادر و پدر خود را، بر اثر حمله وحشیانه سعودی‌ها از دست داده‌ند.  دلم از این همه ظلم و ستم به جوش می‌آید. می‌خواهم برای آن‌ها کاری کنم تا لبخند و شادی را، ولو برای لحظاتی مهمان دل رنجدیده و داغدارشان کنم.

⛲️چشمانم به حوض کوچکی داخل ساختمانی که فقط اسکلت آن به جا مانده، می‌اُفتد. داخل حوضچه آب می‌ریزم. احمد و محمود را به کنارش می‌برم:« در این هوای گرم آب‌تنی داخل این حوض می‌چسبه مگه نه؟!»

🌸 برق شادی چشمان دُرُشت و سیاه آن‌دو را فرا می‌گیرد. صورت آفتاب‌سوخته‌شان سُرخ می‌شود و سرشان را پایین می‌اندازند.
خودم دست به کار می‌شوم. پیراهن تن‌شان را درمی‌آورم. داخل حوض هولشان می‌دهم. سر و بدنشان را کف‌آلود می‌کنم. صدای بلند خنده‌شان در ساختمان می‌پیچد.

❤️دلم پُر از شور و شعف می‌شود. یک لحظه به یاد غُصه‌های دل امام می‌اُفتم. اجازه روان شدن اشک چشمانم را نمی‌دهم. در دل با حضرت نجوا می‌کنم: «یا صاحب‌الزمان فدای غم‌ و غصه‌‌هات بشم. آقاجان! این کار کوچک و ناچیز امروزم را به کَرَم‌تون از منِ روسیاه قبول می‌کنی‌؟!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صبح پنج‌شنبه نیمه اسفند هوا آفتابی بود. مهین صدا زد:« بچه‌ها بیاین کمک، فرش رو داخل حیاط ببریم تا بشوریم.»

 

☘مسعود با شیلنگ تمام فرش را خیس کرد. مهین لگنی را پودر رختشویی ریخت، با دستش هم زد تا کف کرد بعد با کاسه‌ای محلول را روی فرش پاشید. مهین با پسرهایش مشغول شستن فرش شدند.

 

🎋زنگ خانه به صدا در آمد. محسن به سمت در رفت. سیمین سینی به دست ایستاده بود. محسن کاسه آش رشته‌ای که با روغن، نعناع و کشک تزیین شده بود را برداشت.

 

سیمین از لای در که باز بود به داخل حیاط نگاهی انداخت.چشمش به مهین افتاد که با فرچه فرش را می‌شست: «خاله، بیام کمک؟»

 

 _ ممنون، حالا بیا تو تا محسن کاسه‌ رو بیاره.

 

✨محسن هول هولکی کاسه آش را خالی کرد و شست. وقتی وارد حیاط شد به سمت سیمین رفت تا کاسه چینی را بدهد. ناگهان روی کف‌ها سر خورد و محکم زمین خورد. کاسه‌ از دست محسن افتاد و شکست تیکه‌های کاسه چینی گل قرمزی این طرف و آن طرف پرت شد. مهین دست‌پاچه فریاد زد:«محسن، کاسه بی‌بی رو شکستی!»  

 

⚡️محسن با صدای بلند گفت:« اشتباه کردم.»

 

🍃مهین نگاهش به دمپایی‌های کنار حوض افتاد یک لنگه را برداشت و هدف‌دار پرت کرد. محسن جاخالی داد و با سرعت از در حیاط به داخل کوچه فرار کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️آفتابِ سوزانِ صحرا، بر سر رزمندگان اسلام در حال تابیدن بود. شدت گرما رمق را از آن‌ها گرفت. دستور استراحت داده شد. هر کس در پناه بوته‌ی خاری، بر روی ریگ‌های داغ نشست. 

 

🌸 همه چشم‌ها، به پسربچه‌ای دوخته شد که با پای برهنه روی ریگ‌های داغ در حال تماشای آن‌ها بود. او دست‌هایش را بالای پیشانی گذاشت، تا سایبان صورت آفتاب سوخته‌اش شود. 

 

❤️زنی با شتاب خود را به او رساند و بغلش کرد. روی زمین خوابید و مدام تکرار می‌کرد: «پسرم! پسرم! پسرم! »

 

☘مادر که داغی ریگ‌ها بدنش را می‌سوزاند، غصه پسرش را می‌خورد که کف پاهایش نسوزد.

 

💦 دیدن این صحنه، اشک را بر پهنای صورت مردان جنگی روان ساخت.

 

🌺رسول‌خداصلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم که شاهد این ماجرا بود، روی به اصحابش کرد و فرمود: «آیا از محبت این مادر نسبت به فرزندش تعجب کردید؟!»

 

🌸یاران گفتند: «بله یارسول‌الله.»

 

🍃حضرت فرمودند: «بدرستی‌که خداوند متعال نسبت به همه‌شما مهربان‌تر از این زن نسبت به فرزندش است.»

 

🍁اینبار اشک شادی و شعف بود که در چشمان رزمندگان موج می‌زد. *

 

📚* محجة البیضاء، ج ۸، ص۳۸۹

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁خسته و درمانده در جنگل بی‌هدف راه می‌رفت. کلافه بود از جنگ و خونریزی. از پوتین‌هایی که ساعت‌ها او را رها نمی‌کرد. از دوری از وطن و خانواده‌اش. دلتنگ صدایِ مادر بود. دلتنگ بوی وطن. 

 

☘سرش را پایین انداخته و غرق فکرهای جورواجور بود. صدای نامزدش سارا در گوشش می‌پیچد: «جان بیا ببین چه خوب پیانو می‌زنم.»

با یادآوری خاطرات شیرین، لب‌هایش به دو طرف کِش آمد. 

 

🌸در حال و هوایِ خودش بود که پایش به جسمی سنگین و بزرگ خورد. ترس به جانش اُفتاد. سرش را بالا بُرد. نگاهش به پیانوی رها‌شده وسط جنگل اُفتاد. دو دستش را بر رویِ چشمانش کشید. شاید توهم زده باشد.

نه توهمی در کار نبود؛ واقعی واقعی بود. موجی از شادی جایِ غم و اندوهش را گرفت. دستانش را بر روی پیانو به حرکت درآورد. به یاد سارا شروع به نواختن کرد.

اشک‌هایش لباس نظامی‌اش را تَر کرد. بهترین قطعه را برای او نواخت.

 

🌳گوشه‌ای از جنگل نشست. به تنه درخت تنومندی تکیه داد. دفتر یادداشت و قلم را از جیبش درآورد. نامه‌ای عاشقانه برای سارا نوشت. خاطره جنگل و پیانو را برایش گفت. نوشت جنگ زشت است. جنگ آوارگی مردم را به دنبال دارد. جنگ اشک کودکان و مادران را درمی‌آورد. رهاکردن خانه و اموال را و فرار کردن از وطن را می‌آورد.

دعا کن جنگی نباشد. دعا کن صلح و آرامش هدیه هر روز مردم دنیا باشد. 

سارا دلتنگ خنده‌هایت هستم.

نوشت و نوشت تا تمام آنچه در دلش مانده بود بیرون بریزد.

 

🌾صدای دوستش را شنید که او را صدا می‌زد. قلم و دفتر را در جیبش گذاشت. به طرف او رفت. 

_کجایی جان اگر فرمانده غیبتت را بفهمد، پوست از سرت کنده است.

آهی از اعماق قلبش برخاست. با صدای بلند گفت: نفرین بر جنگ.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃«پس چرا تموم نمیشه؟ امروز ششمین روزیه که به هوای دیدن یک آشنا اینجا میام و می‌شینم. »

 

☘دل تنگ بود حتی برای دیدن یک رفیق. آخرین بار که به دیدنش آمدند یک ماه قبل بود. بعد از آن هیچ رفیقی به او سر نزده بود.

 

🎋آهی کشید: «کجا هستن پس این رفقا؟ نمی‌خواد این انتظار تموم بشه؟! حتی بچه هامم نیومدند؛ چرا آخه؟ »

 

🌾صدای تق تق گوشش را پر کرد. نسیم بسم الله الرحمن الرحیم.. الحمدالله رب العالمین، قلبش را آرام و لبخند بر لبانش نشاند: «ممنون پسرم که بالاخره به من سرزدی. دل تنگ بودم برای همه تون.خدایا اینا رو به آرزوهاشون برسون. خدا خیرت بده بابا که برام فاتحه خوندی. »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃مادر بعد دو ساعتی که در خانه خاله بود 

در را کلید انداخت و باز کرد. خسته و نفس نفس زنان چادرش را از سر برداشت

و گفت:« محیا جان عزیزم یه لیوان برای من میاری؟»

 

☘باشه‌ای گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم

آب‌‌ را توی لیوان بزرگی ریختم و سردیش به دستم خورد‌ انگار تکانی خورده باشم، ناگهان انگار برق از سرم پرواز کرده باشد؛ یادم افتاد لباس‌ها را پهن نکرده‌ام و همچنان مانده‌اند

حتی درس‌هایم را نخوانده و درگیر چیز دیگری شده بودم.

 

⚡️ قبل از اینکه به خود آمدم‌ تا این قضیه بحرانی را زودتر جمع کنم؛ مادرم لباس ها را داخل تشت روی ماشین لباس شویی دید که هنوز پهن نشدند.

 

🍂نگاهی با تأسف به من کرد و با دیدن گوشی به جای کتاب‌هایم که فردا امتحانشان را داشتم، عصبانی شد : «خب پس معلوم شد دو ساعت درگیر چی بودی؟ مگه تو فردا امتحان نداری؟ بازم باید نمره کم بیاری و من شرمنده معلمات بشم.امشب به پدرت این موضوع رو میگم.»

 

🎋از دستش دلخور شدم و گفتم: «خب می‌خواستید تو نه سالگی برام گوشی نخرید. این تقصیر منه؟مگه من ازتون خواستم که برام بخرید دیگه خسته شدم اونقدر که به من گیر می‌دید.»

 

🍁لیوان را روی میز گذاشتم و با حرص گوشی را برداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم.

مستأصل روی تخت نشستم و متوجه شدم بغض کوچکی گلویم را بسته بود. ترس از این که پدر موضوع را بفهمد از طرفی دیگر داشت خفه‌ام می‌کرد.

 

🌾با خود فکر کردم: «مشکل من کجاست؟ چرا نمیتونم تو استفاده از گوشی مراعات کنم و از کارام جا می‌مونم. آیا تقصیر اونهاست که تو بچگی برام گوشی خریدن تا سرگرمی من بشه؟ یا من که نمی‌تونستم از اون استفاده کنم؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر