زمان از دست رفته
🍃مادر بعد دو ساعتی که در خانه خاله بود
در را کلید انداخت و باز کرد. خسته و نفس نفس زنان چادرش را از سر برداشت
و گفت:« محیا جان عزیزم یه لیوان برای من میاری؟»
☘باشهای گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم
آب را توی لیوان بزرگی ریختم و سردیش به دستم خورد انگار تکانی خورده باشم، ناگهان انگار برق از سرم پرواز کرده باشد؛ یادم افتاد لباسها را پهن نکردهام و همچنان ماندهاند
حتی درسهایم را نخوانده و درگیر چیز دیگری شده بودم.
⚡️ قبل از اینکه به خود آمدم تا این قضیه بحرانی را زودتر جمع کنم؛ مادرم لباس ها را داخل تشت روی ماشین لباس شویی دید که هنوز پهن نشدند.
🍂نگاهی با تأسف به من کرد و با دیدن گوشی به جای کتابهایم که فردا امتحانشان را داشتم، عصبانی شد : «خب پس معلوم شد دو ساعت درگیر چی بودی؟ مگه تو فردا امتحان نداری؟ بازم باید نمره کم بیاری و من شرمنده معلمات بشم.امشب به پدرت این موضوع رو میگم.»
🎋از دستش دلخور شدم و گفتم: «خب میخواستید تو نه سالگی برام گوشی نخرید. این تقصیر منه؟مگه من ازتون خواستم که برام بخرید دیگه خسته شدم اونقدر که به من گیر میدید.»
🍁لیوان را روی میز گذاشتم و با حرص گوشی را برداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم.
مستأصل روی تخت نشستم و متوجه شدم بغض کوچکی گلویم را بسته بود. ترس از این که پدر موضوع را بفهمد از طرفی دیگر داشت خفهام میکرد.
🌾با خود فکر کردم: «مشکل من کجاست؟ چرا نمیتونم تو استفاده از گوشی مراعات کنم و از کارام جا میمونم. آیا تقصیر اونهاست که تو بچگی برام گوشی خریدن تا سرگرمی من بشه؟ یا من که نمیتونستم از اون استفاده کنم؟»