تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صوفی» ثبت شده است

 

⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونه‌ایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»

👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو می‌بینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرف‌هایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»

🤷‍♂بابا شانه بالا می‌اندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم‌ نمی‌آورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»

😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریه‌هات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی می‌شود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت می‌کند. 🍃

🎞لیلا نگاهشان می‌کند و واگویه می‌کند: «کاش این بحث ها را می‌شد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانواده‌ام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانی‌ست؟!»

✨آرزو می‌کرد کاش می‌شد نشنید حرفایشان را، کاش می‌شد همه چیز را ساکت کرد. بی‌حوصله نگاهشان می‌کند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلند‌تر می‌شود.

♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدت‌ها هربار بحث می‌شد یا دخالت می‌کرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر می‌کند.
همیشه هربار کار بدتر می‌شد و بابا عصبانی‌تر از اینکه چرا لیلا دخالت ‌می‌کرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمی‌زد.

💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره می‌گشت. به اتاقش نگاه می‌کند و چشمانش روی اتاق قفل می‌شود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش می‌گوید: «همیشه راه فرار‌ها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿

 

 

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در می‌آید. بابا وارد خانه می‌شود، می‌گوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه‌...»

🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون می‌آید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا می‌گیرند.
مامان خسته نباشیدی می‌گوید و دختر سلامی پر از انرژی می‌دهد و بابا دوبرابرش را برمی‌گرداند.

⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی می‌زند به گذشته. یادش می‌آید وقتی بچه‌تر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.

⏳بابا به اتاق می‌رود و بعد از مدت کوتاهی برمی‌گردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره می‌بیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول می‌کشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که می‌گویند زود بیا ناهار سرد می‌شود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمی‌شود و آخرش مامان به لیلا نگاه می‌کند و می‌گوید: «شروع کن.»🍃
 یکم از غذا را ناخنک می‌زنند.
بابا وقتی سر سفره می‌آید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.

📺شکایتی نمی‌کند و وقتی می‌نشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم می‌کند و همانطور که غذا می‌خورد، می‌گوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»

🍃مامان در جواب می‌گوید: «پس اینایی که صف فروشگاه‌ها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا می‌گوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»

🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»

💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ می‌کند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد، به اتفاق‌های چند ساعت پیش فکر می‌کند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئله‌شان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکننده‌ای را گذرانده‌اند...

👀 در ذهنش نگاهی به خانه می‌اندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرف‌شویی و قبض‌های پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد می‌زند. خانه‌شان مریض شده بود و باید درمان می‌شد.

👩‍🦰مامان در را باز می‌کند و  نگاهش می‌کند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
 نگاهش حرف می‌زند به جای زبان، چشمانش می‌گویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده‌ با خودش با مامان بابایش.

👨‍🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمی‌گردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، می‌پرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرف‌ها🍽 را می‌شست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)

📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

برای جنینی که حق زندگی داشت و بدون انتخاب خودش سقط شد.🥀

برای صدای ضربان‌های تند و کوتاه قشنگی که به خاطر هیچ ها و پوچ ها به راحتی خاموش شدند....🕯

آیا می‌توانم بگویم
فرزندم
 مرا ببخش؟🤔
مادرت، قاتلت شد.
می‌توانم بگویم
مرا ببخش؟😔

 

 

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃نگاهی به دیوار روبرویم می‌کنم. عقربه های ساعت هیچ عجله‌ای ندارند و آرام راه می روند. دیروز سر هیچ و پوچ با مریم بحثم شد. طول و عرض اتاق را با قدم‌های بلندم وجب می‌کنم. دستم را درون موهایم فرو می‌برم. کلافه و مستأصل پوفی می‌کشم. مانده‌ام چه کنم؟ غرورم اجازه نمی‌دهد با اینکه مقصرم معذرت خواهی کنم. شاید خود را حق به‌جانب می‌دانم.

 

☘اما هرچه هست لحظه های خوش زندگی‌مان را تلخ می کند. هر وقت او مقصر است، به راحتی عذرخواهی می‌کند. همیشه حسرت می‌خورم: «کاش من هم مانند او شجاع بودم. »

 

✨از پنجره اتاق به شکوفه‌های درخت سیب نگاهی می‌اندازم. انگار همه‌ی آن‌ها یک‌صدا فریاد می‌زنند: «چرا معطلی مثل ما خنده را مهمان خانه‌ات کن! »

 

⚡️دودل هستم پا پیش بگذارم یا مثل همیشه بی‌خیال معذرت‌خواهی بشوم. تا الان یک روز می‌گذرد؛ ولی همچنان سکوت بین ما حاکم است. از اتاق بیرون می‌روم. صدای آهنگ ملایمی از آشپزخانه به گوشم می‌رسد. وارد آشپزخانه می‌شوم. گوشی مریم است که سکوت را شکسته است.

 

☘مریم روی صندلی کنار میز نشسته و برنج پاک می‌کند. برای اینکه جو را تغییر بدهم می‌پرسم: «شام چی داریم؟ »

 

🍃خودم جا خوردم مثلا می‌خواستم به او بفهمانم پشیمانم. این چه حرف بی ربطی بود که گفتم. لب‌های غنچه مریم کش آمد. چشمان همیشه خُمارش را به من دوخت. با ناز و کرشمه گفت: «قیمه‌پلو داریم عزیزم! »

 

🍃نگاهم روی چهره شاد و مهتابی‌اش ثابت می‌ماند. دوست داشتم بوسه‌ای روی لُپ‌های گل ‌انداخته‌اش بکارم؛ ولی همان غرور مانع می‌شود.

 

🌾انگار دستم برایش رو شده است. پشیمانی و ناتوانی در عذرخواهی‌ام را فهمیده است. 

خنده محوی روی لب‌هایش مانده است. من که خجالت زده بودم؛ زبان قفل‌شده‌ام باز شد و گفتم: «ممنون که همیشه حرفامو می‌فهمی... »

 

✨سرم را پایین انداختم. نگاهم روی دستان سفید و کشیده‌اش ثابت ماند و آرام گفتم: «شرمنده‌تم مریم جان. »

 

☘نفس عمیقی کشید و گفت: «دشمنت شرمنده همسر مهربونم! » صدای دوست‌داشتنی‌اش دلم را آرام می‌کند. نگاهی به ساعت نقره‌ای روی دیوار هال می‌کنم: «عقربه‌ها نامردند، حالا که حال خوشم را شاهدند، سریع‌تر از قبل درحال گذرند. »

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃از تخت خواب بلند شدم. بدون اینکه نگاهی به اطرافم بیندازم پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدا به طرف چوب‌لباسی رفتم. لباس پوشیدم و مثل همیشه از راهروی اتاق خواب  به سمت پذیرایی حرکت کردم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا آن را باز کنم. صداهایی از سمت آشپزخانه توجهم را جلب کرد.

☘️فکر کردم اول صبحی توهم زده‌ام؛ ولی نه! اشتباه نکردم، به سمت آشپزخانه آرام آرام حرکت کردم وقتی از کنار ستون پذیرایی به داخل سرک کشیدم؛ با دیدن عاطفه که مشغول سفره انداختن بود چشمهایم چهار تا شدند. در تمام این دو سال زندگیمان، سابقه نداشت ۷ صبح بلند شود و برای من صبحانه درست کند.


🌾دست‌هایم را روی چشمانم گذاشتم. کمی آن‌ها را مالیدم. هنوز باورم نمی‌شد. جلو رفتم آرام انگشتم را به شانه‌اش زدم سریع برگشت و گفت: «عههه ترسیدم.»

⚡️_چی‌شده اول صبحی خبریه؟

💫چشم هایم را ریز کردم و گفتم: «جایی میخوای بری؟می‌خوای برسونمت؟ »

🍃چشمانش برق می‌زدند؛ ولی خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: «نه جایی نمی‌خوام برم.  بلند شدم برای همسر عزیزم صبحانه درست کنم. »

 ☘️_امروز آفتاب از کدوم طرف سر زده؟! خُب بعدش؟

🌾 به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: «اگه لطف کنه و اونقد با تعجب نگام نکنه بدرقه‌شم می‌کنم... »

🍃_یا خدا الان چی گفتی؟؟!

✨الان چی گفت؟ این حالتش برایم تازگی داشت. همان طور که خشکم زده بود دستم را کشید خیلی پر انرژی گفت: «بفرمایید صبحانه. »

☘️ برای هر دویمان چای ریخت و گفت: «ریتم روزمرگی زندگی باعث شد بهم بریزم و هرروز خسته و کسل‌تر بشم. تصمیم گرفتم این راهو امتحان کنم. اگه تاثیری توی روح و روانم داشت که هیچی! وگرنه جنابعالی دوباره به همون منوال ادامه می‌دی! »

⚡️نیم نگاهی به او کردم و گفتم: «خب آزمایش بر روی حال بانو چگونه پیش رفت؟ »

🍀 چشمکی زد و گفت: «فعلا حس شادابی دارم. دعا کن این حس بمونه. »

🍃با خیال شیرین این‌که هر روز صبح قبل از رفتن لبخند زیبایش را می‌بینم‌، لب‌هایم کش آمد.

صبح طلوع
۱۵ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

  🏠کلیپ خانه امن🏠

 

🏠خانه من، همان جایی است که صبح‌ها پرستوها نغمه می‌خوانند؛ میان دشتی سرسبز، روی کوهی قامت خمیده، تک و تنها.

🌊موج‌های دریا به صخره پایین پای خانه‌ام، هر ثانیه مشت می‌کوبند، آرام و قرار ندارند؛ اما خانه‌ی من استوار و محکم ایستاده است.

✨خانه‌ی من هرگز نمی‌ترسد و بر خود نمی‌لرزد، در اوج تنهایی به خدایی ایمان دارد که کوه و صخره و دریا را آفرید.

 

صبح طلوع
۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️آرام آرام کنار پنجره می‌روم و گریه می‌کنم ...
این عصر هم تمام شد .... و باز نیامدی ....

☀️آفتاب آرام آرام آسمان را که همچون صحنه‌ی نمایش است با ناراحتی ترک می‌کند.
حالا من کنار پنجره نشسته‌ام ...

🌷یابن الحسن
تو کجا نشسته‌ای؟ .... و ناظر گناهانمان هستی
گناهانی که شاید همچون قطره‌ای باشند؛ اما می‌شوند مانعی برای آمدنت ....  

☘️باز عصر جمعه با دلتنگی‌های همیشگی‌اش در قلبم جا خوش می‌کند.
شهر در غم و اندوه روز خود را عصر خود را سر می‌کند.

🌱و دنیا آوای اللهم عجل لولیک الفرج را زمزمه می‌کند.
همه منتظرت هستند .... بیا

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️درختان کنار ریل‌های قطار در آغوش یکدیگر وا رفته بودند.ریل های قطار پر از برگ‌هایشان بود. گویی هر روز اشک درخت‌ها مثل برگ می‌شد و به زمین می اُفتاد.

🍃قطار کوچکی در نیمه راه مانده بود. رفت و آمد آدم‌ها را در سکوت خودش می‌دید. زمانی پرسروصدا بود و حالا یک جا نشین شده و گذر زمان را می‌شمرد.

🌸روی ویلچرش پشت پنجره نشسته بود. دستان یکی روی چشمهایش را پوشاند. با دستانش آن‌ها را لمس کرد. لطافت، لاغریشان داد می‌زد که دخترش فاطمه است. لب‌هایش از دو طرف کشیده شد.

🎋_فاطمه جان تویی؟ کی رسیدی؟

🌾_سلام بر مامان باهوش و خوشگلم. همین الان رسیدم. چند روزی تعطیلات میان ترم داریم.

🍃_خوب کاری کردی اومدی. از تنهایی و یکجا نشستن خسته شدم.

🌺فاطمه به یادش آمد، سالی که دانشگاه راه دور قبول شد. رشته پرستاری را دوست داشت؛ ولی به خاطر مادر نمی‌خواست برود. مادرش فهمید. اجازه چنین کاری را به او نداد و حالا ترم آخرش بود.

🍃لب‌هایش را روی گونه‌های سرد و تورفته مادر گذاشت. بوسه‌ای بر روی آن‌ها زد و گفت: «الهی من فدات‌شم. به خاطر من چقد اذیت شدی!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷کلیپ همین جا نشسته ام🌷

 

🌾همین‌جا نشسته‌ام 

همان جا که خورشید هروز رقص سماعش را آغاز می‌کند و ماه به اتمام می‌رساند ...  در حالی که ستارگان قصد تقلیدشان را دارند. 

 

🍃همین‌جا نشسته‌ام ...

روی همان صخره بزرگ و تنهای همیشگی 

سبزه‌های روی کوه‌های اطرافم گویی مرا احاطه کرده باشند. شبنم‌ها در مه صبحدم غلتانند.

 

✨همین‌جا نشسته‌ام....

همین جایی که روزی قاصدک‌هایش را برایت خواهم فرستاد. همچون گل‌های صد روزه صد روز است که نشسته‌ام.

 

🛤منتظر و چشم به راه تو نشسته‌ام.

از فراقت هزار و اندی سال است که می‌گذرد؟!

☀️بیا روشنایی زندگی‌ام

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر