زندگی من قسمت سوم
🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه...»
🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون میآید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا میگیرند.
مامان خسته نباشیدی میگوید و دختر سلامی پر از انرژی میدهد و بابا دوبرابرش را برمیگرداند.
⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی میزند به گذشته. یادش میآید وقتی بچهتر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.
⏳بابا به اتاق میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره میبیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول میکشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که میگویند زود بیا ناهار سرد میشود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمیشود و آخرش مامان به لیلا نگاه میکند و میگوید: «شروع کن.»🍃
یکم از غذا را ناخنک میزنند.
بابا وقتی سر سفره میآید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.
📺شکایتی نمیکند و وقتی مینشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم میکند و همانطور که غذا میخورد، میگوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»
🍃مامان در جواب میگوید: «پس اینایی که صف فروشگاهها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا میگوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»
🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»
💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.
ادامه دارد...