گذر زمان
☘️درختان کنار ریلهای قطار در آغوش یکدیگر وا رفته بودند.ریل های قطار پر از برگهایشان بود. گویی هر روز اشک درختها مثل برگ میشد و به زمین می اُفتاد.
🍃قطار کوچکی در نیمه راه مانده بود. رفت و آمد آدمها را در سکوت خودش میدید. زمانی پرسروصدا بود و حالا یک جا نشین شده و گذر زمان را میشمرد.
🌸روی ویلچرش پشت پنجره نشسته بود. دستان یکی روی چشمهایش را پوشاند. با دستانش آنها را لمس کرد. لطافت، لاغریشان داد میزد که دخترش فاطمه است. لبهایش از دو طرف کشیده شد.
🎋_فاطمه جان تویی؟ کی رسیدی؟
🌾_سلام بر مامان باهوش و خوشگلم. همین الان رسیدم. چند روزی تعطیلات میان ترم داریم.
🍃_خوب کاری کردی اومدی. از تنهایی و یکجا نشستن خسته شدم.
🌺فاطمه به یادش آمد، سالی که دانشگاه راه دور قبول شد. رشته پرستاری را دوست داشت؛ ولی به خاطر مادر نمیخواست برود. مادرش فهمید. اجازه چنین کاری را به او نداد و حالا ترم آخرش بود.
🍃لبهایش را روی گونههای سرد و تورفته مادر گذاشت. بوسهای بر روی آنها زد و گفت: «الهی من فداتشم. به خاطر من چقد اذیت شدی!»