تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صوفی» ثبت شده است

🌷مضطر مولایم🌷

 

✨در مسیر به شوق دیدارتان قدم برمیدارم

به آفتاب نگاهی می‌اندازم.

 

🕐ثانیه‌ها از پس یکدیگر بی‌تابانه می‌گذرند

حتی آنها هم خسته شده‌اند از نبودتان‌.

 

🌼به دنیا آمدید و شعبان را در این روز کامل کردید. همچنان قدم برمی‌دارم و با خود فکر می‌کنم؛ اگر همه منتظرند، چرا هنوز کبوترها خبر آمدن شما را نیاورده‌اند؟ به جمع کران‌ها نزدیک می‌شوم.

 

🌹همه خوشحالند و برایتان تولد گرفته‌اند 

 

اما تولدها پشت تولدها و شما هنوز در دنیا کم رنگید. این‌طور نمی‌شود.

 

✨از امروز دیگر منتظر شما نمی‌مانم. مضطرتان می‌شوم، تا هر روز قلبم همچون قلب عاشقی بی‌قرارتر شود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃مادر بعد دو ساعتی که در خانه خاله بود 

در را کلید انداخت و باز کرد. خسته و نفس نفس زنان چادرش را از سر برداشت

و گفت:« محیا جان عزیزم یه لیوان برای من میاری؟»

 

☘باشه‌ای گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم

آب‌‌ را توی لیوان بزرگی ریختم و سردیش به دستم خورد‌ انگار تکانی خورده باشم، ناگهان انگار برق از سرم پرواز کرده باشد؛ یادم افتاد لباس‌ها را پهن نکرده‌ام و همچنان مانده‌اند

حتی درس‌هایم را نخوانده و درگیر چیز دیگری شده بودم.

 

⚡️ قبل از اینکه به خود آمدم‌ تا این قضیه بحرانی را زودتر جمع کنم؛ مادرم لباس ها را داخل تشت روی ماشین لباس شویی دید که هنوز پهن نشدند.

 

🍂نگاهی با تأسف به من کرد و با دیدن گوشی به جای کتاب‌هایم که فردا امتحانشان را داشتم، عصبانی شد : «خب پس معلوم شد دو ساعت درگیر چی بودی؟ مگه تو فردا امتحان نداری؟ بازم باید نمره کم بیاری و من شرمنده معلمات بشم.امشب به پدرت این موضوع رو میگم.»

 

🎋از دستش دلخور شدم و گفتم: «خب می‌خواستید تو نه سالگی برام گوشی نخرید. این تقصیر منه؟مگه من ازتون خواستم که برام بخرید دیگه خسته شدم اونقدر که به من گیر می‌دید.»

 

🍁لیوان را روی میز گذاشتم و با حرص گوشی را برداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم.

مستأصل روی تخت نشستم و متوجه شدم بغض کوچکی گلویم را بسته بود. ترس از این که پدر موضوع را بفهمد از طرفی دیگر داشت خفه‌ام می‌کرد.

 

🌾با خود فکر کردم: «مشکل من کجاست؟ چرا نمیتونم تو استفاده از گوشی مراعات کنم و از کارام جا می‌مونم. آیا تقصیر اونهاست که تو بچگی برام گوشی خریدن تا سرگرمی من بشه؟ یا من که نمی‌تونستم از اون استفاده کنم؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘️در خیابان راه می رفتم. مانده بودم چطور به خانه بروم آنقدر که با دوست هایم سرگرم بودم متوجه گذر ساعت و رفتن به خانه نشدم. خانه ما هم مثل تمام خانه های دیگر‌ قاعده خودش را داشت ، ساعت ۹:۳۰ بود و من به عنوان پسر‌خانواده باید ساعت ۸ خانه می بودم.

 

🍃بعضی دوستانم مرا مسخره می کردند که حالا سنت برای زندگی در پادگان نظامی کم است به فرمانده تان (یعنی خطاب به پدرم ) بگو کمتر سخت بگیرد به جایی برنمی‌خورد یا بعضی ها اصلا قبول نداشتند و می گفتند که چرا باید به آنها جواب بدیم کی می رویم کی میاییم...مگر ما دختریم?!

 

🌾اما در خانه ما این قانون هم برای من هم خواهرم بود و فرقی نمی کرد. من دلیل پرسش و جویشان که کجا می روم را می فهمیدم. می دانستم نگران من هستند و نمی توانند بی تفاوت از من بگذرند . درحقیقت نپرسیدنشان یعنی بی خیال من شده اند و اصلا برایشان مهم نیستم. 

 

به هرحال به خانه رفتم. مادر و پدرم بلند شدند و نگاهی با نگرانی به من‌ کردند. سابقه نداشت این ساعت به خانه بروم.سرم را پایین انداختم و گفتم:« متاسفم که دیر شد دیگه تکرار نمیشه و شما رو نگران نمی کنم.» می توانم بگویم نگرانی از چهره شان مثل پرنده پر زد و رفت.

 

✨مادرم گفت : «عیب نداره حامد جان ما فقط نگرانت بودیم ... بشین عزیزم الان شام رو برات گرم میکنم.» و با چشم و ابروهایش به من فهماند پدر را دریابم.

 

🎋من هم با گرمای صحبت های مادر کمی ‌یخم باز شد. پدر نشسته بود به تلویزیون نگاه می کرد کنارش نشستم و دستش را گرفتم با شیطنت گفتم: « هعی... چطوری سردار بازنشسته... من نبودم دلت برام تنگ نشد؟ »

 

🍃پدر با ابهت همیشگی اش گفت:« نه...»

 

🌸اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خندید و گفت:« خوب بلدی قضیه را جمع کنی و به روی خودت نیاری.»با دستش محکم به گردنم زد و گفت:« آی پسر از این به بعد حواستو جمع کنی ها مبادا دل مادرت رو بلرزونی و نگرانش کنی.»

 

🌾گفتم: «چشم حتما....»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘درخاکریز دشمن با قدم هایت سایه هراس را در قلب های دشمنان انداختی

و روشنایی آرامش را به قلب کودکان بخشیدی

 

🌹حالا از تو مکتبی برای ما مانده تا سرمشق عشق و دلدادگی مان باشد.  

سرلوحه ای برای زندگی مان و اوج گرفتن به سوی جمال خداوند باشد.

 

🕊حسینی بودن و حسینی زندگی کردن و حسینی در راه دین جان خود را فدا کردن همه و همه یادگارهای باارزشی است که برجای گذاشته‌ای تا ما هم حسینی شویم. 

 

🏴عاشق مادر بودی. شبیه مادر در آتش سوختی و مانند او اسلام را زنده کردی.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🏴 کلیپ بانوی بی نشان 🏴

🥀بانوی بی نشان چه کشیدی هنگامی که سایه نامحرمان را روی خانه‌ات می‌دیدی...؟

☀️شجاعت هنگام دیدن رخسارت در آن روز رنگ می‌بازد...

🥀از آن روز هر چه بگویم کم است
 از آن مصیبت شهر مدینه در غم است

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۷ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸با صدای مسحورکننده گنجشک‌های کنار خانه‌مان چشمانم را باز کردم و پتویی که مادرم برایم تکه‌دوزی کرده بود را کنار زدم. پنجره را باز کردم. از میان درختانی که شاخه‌هایشان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، دشتی سرسبز پیدا بود. 

 

 ✨ آفتاب خود را در لحاف پشمین ابرها پنهان کرده بود‌. نسیم صبحگاهی صورتم را به جای مادرم نوازش می‌کرد. یاد مهربانی مادر اشک را بر گونه‌ام جاری کرد.

 

💠هر روز صبح از پنجره مادرم را می‌دیدم که مرغ و خروس‌ها را در دشت رها کرده است. گوسفندها را برای چِرا از آغُل بیرون می‌کند. طبق عادت نگاهی به پنجره می‌کرد و برایم دستی تکان می‌داد. 

 

☘لبخندی کمرنگ از خاطرات شیرین آن روزها روی لب‌هایم نشست. دلم برای خنده‌ها و آغوش و صدای مهربانش تنگ شده است.

امروز باید به زیارت امامزاده عبدالله بروم و فاتحه‌ای هم به روح مادرم هدیه کنم. 

 

 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر