دل نگران
☘️در خیابان راه می رفتم. مانده بودم چطور به خانه بروم آنقدر که با دوست هایم سرگرم بودم متوجه گذر ساعت و رفتن به خانه نشدم. خانه ما هم مثل تمام خانه های دیگر قاعده خودش را داشت ، ساعت ۹:۳۰ بود و من به عنوان پسرخانواده باید ساعت ۸ خانه می بودم.
🍃بعضی دوستانم مرا مسخره می کردند که حالا سنت برای زندگی در پادگان نظامی کم است به فرمانده تان (یعنی خطاب به پدرم ) بگو کمتر سخت بگیرد به جایی برنمیخورد یا بعضی ها اصلا قبول نداشتند و می گفتند که چرا باید به آنها جواب بدیم کی می رویم کی میاییم...مگر ما دختریم?!
🌾اما در خانه ما این قانون هم برای من هم خواهرم بود و فرقی نمی کرد. من دلیل پرسش و جویشان که کجا می روم را می فهمیدم. می دانستم نگران من هستند و نمی توانند بی تفاوت از من بگذرند . درحقیقت نپرسیدنشان یعنی بی خیال من شده اند و اصلا برایشان مهم نیستم.
به هرحال به خانه رفتم. مادر و پدرم بلند شدند و نگاهی با نگرانی به من کردند. سابقه نداشت این ساعت به خانه بروم.سرم را پایین انداختم و گفتم:« متاسفم که دیر شد دیگه تکرار نمیشه و شما رو نگران نمی کنم.» می توانم بگویم نگرانی از چهره شان مثل پرنده پر زد و رفت.
✨مادرم گفت : «عیب نداره حامد جان ما فقط نگرانت بودیم ... بشین عزیزم الان شام رو برات گرم میکنم.» و با چشم و ابروهایش به من فهماند پدر را دریابم.
🎋من هم با گرمای صحبت های مادر کمی یخم باز شد. پدر نشسته بود به تلویزیون نگاه می کرد کنارش نشستم و دستش را گرفتم با شیطنت گفتم: « هعی... چطوری سردار بازنشسته... من نبودم دلت برام تنگ نشد؟ »
🍃پدر با ابهت همیشگی اش گفت:« نه...»
🌸اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خندید و گفت:« خوب بلدی قضیه را جمع کنی و به روی خودت نیاری.»با دستش محکم به گردنم زد و گفت:« آی پسر از این به بعد حواستو جمع کنی ها مبادا دل مادرت رو بلرزونی و نگرانش کنی.»
🌾گفتم: «چشم حتما....»