رؤیای صبحگاهی
چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
🌸با صدای مسحورکننده گنجشکهای کنار خانهمان چشمانم را باز کردم و پتویی که مادرم برایم تکهدوزی کرده بود را کنار زدم. پنجره را باز کردم. از میان درختانی که شاخههایشان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، دشتی سرسبز پیدا بود.
✨ آفتاب خود را در لحاف پشمین ابرها پنهان کرده بود. نسیم صبحگاهی صورتم را به جای مادرم نوازش میکرد. یاد مهربانی مادر اشک را بر گونهام جاری کرد.
💠هر روز صبح از پنجره مادرم را میدیدم که مرغ و خروسها را در دشت رها کرده است. گوسفندها را برای چِرا از آغُل بیرون میکند. طبق عادت نگاهی به پنجره میکرد و برایم دستی تکان میداد.
☘لبخندی کمرنگ از خاطرات شیرین آن روزها روی لبهایم نشست. دلم برای خندهها و آغوش و صدای مهربانش تنگ شده است.
امروز باید به زیارت امامزاده عبدالله بروم و فاتحهای هم به روح مادرم هدیه کنم.
۰۰/۱۰/۰۱