تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

جنگل

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍁خسته و درمانده در جنگل بی‌هدف راه می‌رفت. کلافه بود از جنگ و خونریزی. از پوتین‌هایی که ساعت‌ها او را رها نمی‌کرد. از دوری از وطن و خانواده‌اش. دلتنگ صدایِ مادر بود. دلتنگ بوی وطن. 

 

☘سرش را پایین انداخته و غرق فکرهای جورواجور بود. صدای نامزدش سارا در گوشش می‌پیچد: «جان بیا ببین چه خوب پیانو می‌زنم.»

با یادآوری خاطرات شیرین، لب‌هایش به دو طرف کِش آمد. 

 

🌸در حال و هوایِ خودش بود که پایش به جسمی سنگین و بزرگ خورد. ترس به جانش اُفتاد. سرش را بالا بُرد. نگاهش به پیانوی رها‌شده وسط جنگل اُفتاد. دو دستش را بر رویِ چشمانش کشید. شاید توهم زده باشد.

نه توهمی در کار نبود؛ واقعی واقعی بود. موجی از شادی جایِ غم و اندوهش را گرفت. دستانش را بر روی پیانو به حرکت درآورد. به یاد سارا شروع به نواختن کرد.

اشک‌هایش لباس نظامی‌اش را تَر کرد. بهترین قطعه را برای او نواخت.

 

🌳گوشه‌ای از جنگل نشست. به تنه درخت تنومندی تکیه داد. دفتر یادداشت و قلم را از جیبش درآورد. نامه‌ای عاشقانه برای سارا نوشت. خاطره جنگل و پیانو را برایش گفت. نوشت جنگ زشت است. جنگ آوارگی مردم را به دنبال دارد. جنگ اشک کودکان و مادران را درمی‌آورد. رهاکردن خانه و اموال را و فرار کردن از وطن را می‌آورد.

دعا کن جنگی نباشد. دعا کن صلح و آرامش هدیه هر روز مردم دنیا باشد. 

سارا دلتنگ خنده‌هایت هستم.

نوشت و نوشت تا تمام آنچه در دلش مانده بود بیرون بریزد.

 

🌾صدای دوستش را شنید که او را صدا می‌زد. قلم و دفتر را در جیبش گذاشت. به طرف او رفت. 

_کجایی جان اگر فرمانده غیبتت را بفهمد، پوست از سرت کنده است.

آهی از اعماق قلبش برخاست. با صدای بلند گفت: نفرین بر جنگ.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی