گل لطیف
🌨باران به شدت میبارید. حیاط بزرگ مدرسه خیس شد. زنگ ورزش بود؛ اما نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. مهدیه بارش باران را دوست داشت. از پنجرهی کلاس نگاهی به حیاط انداخت.
🍃 روی تخته کلمهای نوشت و دانش آموزان با تکمیل کلمات مشغول بازی شدند. صدای غرش رعد و برق فضای مدرسه را گرفت. زنگ آخر مدرسه نواخته شد.
🍀مهدیه با شاگردانش خداحافظی کرد و به سمت دفتر رفت. گوشی را از کیفش در آورد به همسرش زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:«حسن جان!ً امروز دیر میرسم.»
🎋_کلاس فوقالعاده داری؟
⚡️_نه، اومدم برات تعریف میکنم.
🍃اکرم عصا زنان به طرف صندلی رفت. صدای بر خورد قطرات باران او را به خاطرات گذشته برد؛ هر وقت هوا بارانی بود با چتر به سمت مدرسه دخترش میدوید تا فرزند دلبندش موقع برگشتن از مدرسه به خانه خیس نشود. ضربهای به شیشهی پنجره کوچه خورد. رشته افکارش پاره شد.
🌸از روی صندلی برخاست به سمت پنجره رفت. عینک را روی صورتش جابجا کرد و با دقت نگاهی به پشت پنجره انداخت؛ دخترش را با چادری خیس دید.
🍃اکرم عصا زنان با خوشحالی رفت تا در را باز کند. مهدیه وارد خانه شد.
☘️_عزیزم! زیر بارون خیس شدی.
✨_لطیفترین گل هستی، دوست دارم.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
