تابلو
⚡️صداها توی سرش میپیچید:
🍂_ عُرضه مادر شدن نداره.
🍁_بدبخت چقدر به پاش صبر کنه؟!
⚡️_آره والله اونَم دلش بچه میخواد.
💥_طفلی مرضیه اُجاقش کوره.
☘️سرش را به پشتی تکیه داد. چشمانش را بست. ناامیدی به عمق جانش نشست. دو دوتا چهارتا کرد، دید حق با اطرافیان است.
🍃پشت پنجره رفت. آخرین نگاه را به گلهای رُز داخل باغچه انداخت. تصمیم خودش را گرفت. خورشت فسنجان بار گذاشت. همان که رضا دوست داشت.
☘️بعد از ساعتی رضا با بهبه گفتنش سکوت را شکست. مرضیه جلو رفت. پلاستیک میوه را از دستش گرفت.
🌸ناهار خوردن که تمام شد، بدون حاشیه رفت سر اصل مطلب:« رضا میخوام باهات جدی حرف بزنم.»
🎋چینی به پیشانی رضا نشست و گفت: «مگه تا الان شوخیهم حرفی زدی؟!»
🍃_ببین قرار نیست به پای من بسوزی و بسازی!
🌼_مرضیه خوبی؟ تب نداری؟
🍃_تو میتونی طعم بابا شدن رو بچشی!
🎇نگاه رضا به دیوار روبرویش قفل شد. لبهایش تکانی خورد. مرضیه رد نگاه رضا را دنبال کرد. به تابلوی «السلامعلیکیاصاحبالزمان عج» رسید: « یادته چه قول و قراری با هم گذاشتیم؟!»
🌸روزهای اول زندگی، تابلو را در بهترین قسمت خانه نصب کرد. مرضیه متوجه علاقه عجیب رضا به تابلو شد. احساس کرد یک رازی در دل تابلو مخفی است. رضا برایش تعریف کرد که این تابلو یادگار دوست شهیدش است. همانجا با هم عهد و پیمانی با امام بستند.
✨_آقا بهت قول میدیم یارانتو زیاد کنیم. قول میدیم خوب تربیتشون کنیم.
🍁مرضیه سرش را پایین انداخت. اشک از گوشه چشمان دُرُشت عسلیاش به روی دامنش ریخت:« من نگاه امام زمان رو تو زندگیمون احساس میکنم. تو چی؟ »
🎋مرضیه شانههایش تکان خورد و به هِقهِق اُفتاد:« مگه قرار نیست دینِ خدا رو یاری کنیم؟! به همین زودی جا زدی؟!»
🍃دستان ظریف و لطیف مرضیه را در دستان دُرُشت و زِبرش گرفت:« مرضیه من هنوز منتظرم! سر قولم هستم!»
