تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

 

🍃خودش را روی پله های منتهی به حیاط پهن کرد. خون خونش را می‌خورد. محمود نیم ساعت بود که عصبانی بیرون رفته بود و هنوز بر نگشته بود.

 

  ☘نیم ساعت دیگر که گذشت، از جایش برخاست، کلافه دستی به آب حوض زد و وضو گرفت. تمام تنش را در چادر جا داد و رو با قبله ایستاد و نماز خواند. 

 

🌸این روزها محمود نگران و کلافه بود. سعی می‌کرد سرکوفتی به او نزند؛ اما فراموش کردن زمین خوردن یک سرمایه‌گذاری سنگین، چیزی نبود که بشود به راحتی انجامش داد. 

نمازش که تمام شد اشکش از گوشه‌ی چشم غلط خورد روی گونه‌های آفتاب سوخته‌اش. 

از عمق وجود دعا کرد: «خدایا به حق امام زمان خودت آرومش کن. خودت برایش راه نجاتی بفرست. خودت کمکمون کن. کمک کن دوباره از سر نو رشد کنه و دیگه زمین نخوره.» 

 

☘سجاده‌اش را جمع کرد و به آشپزخانه و قابلمه‌ی کوفته‌هایش سر زد. صدای قدمهای استوار محمود دراتاق پیچید و با یک جعبه شیرینی خودش را به لیلا رساند. 

 

🌾لیلا که از دیدن حال و روز رفتن محمود و برگشتن با جعبه شیرینی شگفت زده شده بود، پرسید: «چی شد، چه خبر؟»

 

🍃محمود گفت: «انگار یه خبرایی شده. مردک رو پیدا کردن فراری بوده. دارن بر میگردونن. تا اون باشه با مال و آبروی مردم بازی نکنه.» 

 

✨محمود نمی‌دانست چرا دلش سبک شده، ولی لیلا دستش را روی قلب گذاشت و از عمق وجودش از امام زمان تشکر کرد. 

 

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️درختان کنار ریل‌های قطار در آغوش یکدیگر وا رفته بودند.ریل های قطار پر از برگ‌هایشان بود. گویی هر روز اشک درخت‌ها مثل برگ می‌شد و به زمین می اُفتاد.

🍃قطار کوچکی در نیمه راه مانده بود. رفت و آمد آدم‌ها را در سکوت خودش می‌دید. زمانی پرسروصدا بود و حالا یک جا نشین شده و گذر زمان را می‌شمرد.

🌸روی ویلچرش پشت پنجره نشسته بود. دستان یکی روی چشمهایش را پوشاند. با دستانش آن‌ها را لمس کرد. لطافت، لاغریشان داد می‌زد که دخترش فاطمه است. لب‌هایش از دو طرف کشیده شد.

🎋_فاطمه جان تویی؟ کی رسیدی؟

🌾_سلام بر مامان باهوش و خوشگلم. همین الان رسیدم. چند روزی تعطیلات میان ترم داریم.

🍃_خوب کاری کردی اومدی. از تنهایی و یکجا نشستن خسته شدم.

🌺فاطمه به یادش آمد، سالی که دانشگاه راه دور قبول شد. رشته پرستاری را دوست داشت؛ ولی به خاطر مادر نمی‌خواست برود. مادرش فهمید. اجازه چنین کاری را به او نداد و حالا ترم آخرش بود.

🍃لب‌هایش را روی گونه‌های سرد و تورفته مادر گذاشت. بوسه‌ای بر روی آن‌ها زد و گفت: «الهی من فدات‌شم. به خاطر من چقد اذیت شدی!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای خنده نسیم توی فضای پذیرایی پیچید از فکر بیرون آمدم. نگاهی به چهره‌ی معصومانه‌اش انداختم. بغضم را کنار زدم.
نسیم چشم دوخته بود به تلویزیون و کارتون مورد علاقه ‌اش را می‌دید.

☘️از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم. موهای نسیم را از روی پیشانی‌اش کنار زدم و بوسیدم.

🌸_مامان! دایی کی میاد؟

✨_ساعت کارش تموم بشه از بیمارستان مستقیم میاد خونمون.
 
🍃نسیم لبخندی زد و سرش را تکان داد. گوشیم به صدا درآمد شماره ناشناس بود، پاسخ دادم.

🚴‍♂_از فروشگاه دوچرخه باهاتون تماس می‌گیرم، خونه هستید؟

⚡️_دوچرخه سفارش ندادم.

🍃وقتی آدرس را کامل خواند، متوجه شدم کسی سفارش داده است.

🍀_بله، خونه‌ایم.  

🎋_تا یک ساعت دیگه به دستتون میرسه.
تشکر و خداحافظی کردم. به محض این که صحبتم تمام شد. نسیم گفت:«مامان جون! دوچرخه زنگ زده بود؟»

☘️بی اختیار خنده‌ام گرفت: «دخترم، دوچرخه که نمی‌تونه صحبت کنه، آقایی برات یه دوچرخه کودک صورتی رنگ با‌ چرخ‌های کمکی میاره.»

🌸سرخوش دست‌هایش را به هم کوبید و جیغی از ته دل کشید.  مدتی بود این جوری خوشحال نشده بود. از شادیش دلم شاد شد. اما ذهنم درگیر بود که زنگ خانه به صدا در آمد.

🌾برادرم رضا وارد خانه شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «رضا از فروشگاهی زنگ زدن که دوچرخه‌ میارن.»

🍃_مبارک باشه، برای تولد نسیم سفارش دادم.

🌸_تو فکرش بودم مهمونی کوچکی برای تولد سه سالگی‌اش بگیرم، اما بی‌حوصله‌ام.

🍃_زندگی رو سخت نگیر. هر چیزی که حالتو خوب می‌کنه، انجام بده.

⚡️_اولین جشن تولدی که دیگه علی کنارمون نیست.

🍃_خواهرم، علی برای امنیت جامعه و مبارزه با خلافکاری شهید شده، نسیم فرزند پلیس شهیده و در آینده به رشادت‌های پدرش افتخار  می‌کنه.  آدما گاهی از گفته‌هاشون، گاهی از کاری که به موقع انجام ندادن پشیمون میشن؛ اما کسی از مهربونی پشیمون نمیشه چون مهربونی منطقی‌ترین گفتگوی زندگیه.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃دوان دوان بین جنگل می‌دوید و در رود با پاهای برهنه راه می‌رفت. وقتی تمشکهای قرمز و ترش را روی شاخه ها می‌دید، اندکی می ایستاد، آنها را سمت خودش می‌کشید، بسم الله می‌گفت و چند دانه در دهانش می‌گذاشت و دوباره به راه می افتاد. 

 

☘دکتر برایش تجویز کرده بود در میان طبیعت زندگی کند. اوایل دل کندن از خانه و لوازمش برایش دشوار بود؛ اما وقتی متوجه شد داغ مادرش، چقدر بر تک تک سلولهای عصبیش اثر مخربی گذاشته، با اصرار حامد، و انتقال کار او به مازندران، زندگیش دگرگون شده بود. 

 

🌸حالا یک ماهی بود میان جنگل قدم میزد. در هوای آزاد روستا می‌دوید. از گوشی و کامپیوتر و افراد منفی پیرامونش خبری نبود. 

حالش رو به بهبود می‌رفت. حامد از راه رسید. دست او را گرفت و او را از میان رودخانه بیرون آورد. 

 

✨ حامد هم مثل یک مادر از او مراقبت می‌کرد هم همسر مهربانتر و همراه تری شده بود. مادر مهربان طبیعت، روح حامد را هم نوازش کرده بود.  

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گل‌های رنگارنگ بنفشه، لباس‌نو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … »

 

☘صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟»

 

⚡️_ان شاءالله. 

 

🌾آخرین پنج‌شنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانه‌‌شان آورد.

 

🎋یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند. 

 

🍃مادر بزرگ رومیزی بته جقه‌ فیروزه‌ای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن.

 

✨عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوته‌ای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقره‌ای، درون ظرف‌های کوچک سفالی آبی فیروزه‌ای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخم‌مرغ رنگی‌ها را آورد.

 

✨عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه‌.»

 

🍃کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد.

 

💠پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با این‌ها عوض کنی؟»

 

🔸_آره آقاجون! الان براتون میارم.

 

☘یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفش‌هامون نگرد، خودم قایم کردم.»

یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند.

 

🍃آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره. 

موندنِ آدما به کفش‌شون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.»

 

🌺هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفت‌سین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃روزهای عید نزدیک می شد، زهرا و مادرش آماده شدند و به سمت پاساژ رفتند، با شوق وارد اولین مغازه شدند، زهرا زیباترین روسری را برداشت و بر اندازش کرد، به چشمش زیبا آمد، به فروشنده برگرداند تا آن را کادو پیج کند.

☘️مادر زهرا هزینه‌اش را پرداخت کرد و فروشنده آن را به سمت زهرا برگرداند، در همین هنگامی که زهرا دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد. نگاهش به سمت ویترین کشیده شد.

🍂 سارا از پشت ویترین مغازه  داشت، روسری‌ها را تماشا می‌کرد. رنگ و طرحش در چشمان سارا زیبایی خاصی داشت، دست در جیبش کرد؛ اما پولی برای خرید نداشت، ناراحت اخم‌هایش را در هم کرد و پشت ویترین ایستاد.

 🌸 زهرا احساس کرد سارا هم دلش روسری را می‌خواهد. دوست داشت آن را به سارا هدیه دهد تا خوشحال شود. مادرِ زهرا اشاره به سارا کرد: «زهرا جان! دوست داری کادو رو به این دختر گل بدی، یکی دیگه برات بخرم.»

✨تبسم رویِ لب‌های زهرا نشست. دستان سفید و تپلش را دراز کرد و کادو را گرفت. نگاهی به سارا کرد. آن را به او داد.سارا از خوشحالی چشمانش برق زد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃آلبوم عکس‌ را ورق زد. روی عکس سیاه و سفید عروسی‌شان خیره ماند. دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین به یادش آمد.

ازدواج با پسر دایی‌اش که انتخاب او نبود؛ اما پدرش به این وصلت رضایت داد.

 

☘هدایت بعد از این که اولین فرزندشان به دنیا آمد سربازی رفت. او در نبود هدایت پا به پای مادر شوهرش در روستا کار کرد.

 

🍂وقتی هدایت از خدمت سربازی‌ برگشت، آن دو با هم کشاورزی می‌کردند. اما آن روز هدایت صبح زود آماده شد و بدون خداحافظی از معصومه، تنهایی سر زمین رفت.

 

🌾ناگهان در خانه باز شد، دخترش راحله گفت:«مامان بدو بیا!»

 

🍃_چی شده؟

 

🎋_بابا!

 

✨معصومه چادر به سرش انداخت و تا سر زمین دوید. هدایت از شدت تب و لرز در جاده افتاده بود. معصومه با کمک دخترش هدایت را به بیمارستان رساند. 

 

🍃هدایت عادت بدی داشت با هر ناراحتی حتی مسائل خیلی کوچک قهر می‌کرد. گاهی این قهر تا چند روز طول می‌کشید؛ اما معصومه صبحانه آماده ‌کرد تا راحله برای پدرش سر زمین ببرد.

 

🌸معصومه به چهره هدایت که روی تخت بیمارستان بود نگاهی انداخت و گفت:

« پیش‌قدم شدن تو آشتی مهمه؛ چون زن و شوهر نباید با هم قهر باشن.»

 

☘هدایت سرش پایین بود و سکوت کرد. اما معصومه به چهره‌ی هدایت چشم دوخت و از ذهنش گذشت: «عشق بی‌صدا آمد و نشست بر قلبم؛ تمام دلیل زندگیم.»

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌸عصایش را از کنار دیوار برداشت. آرام به طرف در رفت تا بی‌بی بیدار نشود. مثل هر روز به استقبال پسرش می‌رفت. صدای تَقِ در، بی‌بی را بیدار کرد:«حاج اسدالله کجا می‌ری؟!»

 

🍃_ بی‌بی بخواب. دارم می‌رم کنار جاده‌ی ابتدای دِه وایستم؛ شاید محسن بیاد.

 

🌸با شنیدن اسم محسن اشک‌هایِ بی‌بی روی گونه‌اش غلطید و پَر روسری‌اش را تر کرد:«صبر کن حاجی! تا منم بیام.»

 

 🎋_بی‌بی نمی‌خواد تو بیایی. بمون استراحت کن. پاهات درد می‌کنه.

 

☘️پیرزن طاقت نیاورد دستی به زانو گرفت. با هر زحمتی بود از جایش بلند شد. چادر گُل‌گُلی‌ش را از روی چوب‌لباسی برداشت. کنار حوض وسط حیات نشست. آب‌پاش را برداشت. گل‌های شمعدانی را آب داد. نیت وضو کرد. آب را به دست و صورتش رساند.

چادر را روی سرش گذاشت. آن را با سنجاق به روسری سفید بزرگش وصل کرد تا از روی سرش سُر نخورد.

 

🌾مثل همیشه مردم روستا نگاه چپ‌چپ به آن دو انداختند و پچ‌پچ‌هایشان شروع شد.

پیرزن و پیرمرد بی‌اعتنا به آن‌ها مسیر هر روزشان را رفتند. ابتدای روستا زیر درخت صنوبر نشستند. نزدیک اذان راهی مسجد شدند.

 

🌙آن شب حاج اسدالله دلش بی‌قراری می‌کرد. قرآن را باز کرد. چند آیه به نیابت از محسن خواند. نزدیک‌های سحر خواب محسن را دید.

 

🌸_بابا خیلی خسته شدی. دیگه تموم شد. روز نیمه‌شعبان ساعت پنج بعدازظهر میام پیشتون.

 

☘حاج اسدالله از خواب پرید. بی‌بی‌ چادر نمازش را برداشت. چشمان حاج اسدالله را موجی از اشک پوشاند. نگاهی به بی‌بی کرد و گفت: «بی‌بی محسنمون نیمه شعبان میاد.»

 

🍃بی‌بی روی سجاده نشست. با پر روسری اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، پاک کرد: «حاجی تو هم خواب محسنو دیدی؟! »

 

🌺چیزی به نیمه‌شعبان نمانده بود. خبر آمدن فرزندش را به روستائیان داد. گل و شیرینی خرید. مردم روستا هاج و واج به آن‌ها نگاه می‌کردند. درگوشی با هم پچ‌پچ‌ می‌کردند.

برخاستن گرد و خاک از جاده‌ی ابتدایِ روستا، خبر آمدن کسی را می‌داد. همه چشم‌ها به آن سمت چرخید. وقتی نزدیک شدند ماشینِ سپاه‌پاسدران را دیدند. چند سردار از ماشین پیاده شدند. 

 

🌸چهره‌شان نشان از خبر مهمی می‌داد. 

از دیدن جمعیت تعجب کرده بودند. هاله‌ای از خوشحالی چهره پیرمرد را پوشاند. آن‌ها را در آغوش گرفت. شیرینی به آن‌ها تعارف کرد

رو کرد به آن‌ها و گفت: خوش‌اومدین! پسرم محسن، خبر اومدنتون و چند شب پیش دادن.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.»

 

🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل می‌کرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانه‌گیری‌هات خستم کردی، بگو چه کنم؟»

 

 🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.»

 

🍁_نمی‌تونم.

 

☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار می‌کنی؟

 

🌾_خب،اون بچه‌ست، کمی صبوری می‌کنم.

 

🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی.

 

🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات می‌خرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت می‌خواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمی‌رفت باهاش لجبازی می‌کردم. 

 

🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه.

 

☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم می‌افتم.

 

🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ می‌دونی ناتوانی جسمی کلافه شون می‌کنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیه‌گاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دستگیره را پایین کشید و آرام  در را باز کرد. تا چشمش افتاد به محمد گفت: «الهی فداش بشه مامان.»

☘️محمد کف زمین نشسته و با ماشینش بازی می‌کرد. مهناز وارد اتاق شد و در را بست: «محمد جان! نمیخوای به مامان یه بوس خوشگل بدی؟»

🌼محمد ازجایش بلند شد با لبخند به سمت مادر دوید. مهناز آغوش گشود و محمد را بغل کرد. از گونه پسرش بوسه‌ای گرفت و با خنده گفت:«پسرم سلام کجا رفت؟»

⚡️محمد خنده ریزی زد: «سلام مامانی!»

🎋مهناز سرش را تکان داد: «سلام پسرم، باید این موش کوچولو رو بیرون کنم تا سلام رو زبونتو نخوره.»

🍃محمد دست تپل و کوچک خود را جلوی صورتش گرفت؛ بعد از چند دقیقه‌ آهسته گفت: «مامانی! خاله جون، منو دعبا کرد.»
 
🌸مهناز مثل محمد آرام گفت: «دعبا نه، دعوا ... باز چه دسته گلی، به آب دادی؟»

🍃_ مامان جون، گل نریختم که تو آب! فقط گباش ریختم، روسری خاله فرناز آبی شد.

⚡️مادر گره به ابروانش انداخت: «کار خیلی بدی کردی! گباش هم نه، گواش.»

☘️مهناز خواست سرش داد بزند؛ اما با آرامش پرسید:« رو کدوم روسری خاله گواش ریختی؟»

🎋_همون که صورتی بود.

🌾ساعتی بعد او محمد را خواباند و خودش از خانه خارج شد. فرناز صدای زنگ خانه را شنید و در را باز کرد. مهناز به سمت اتاق رفت تا محمد را بیدار کند؛ اما دید محمد گریه می‌کند به طرفش رفت و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

🍃_خاله گف دیگه دوسم نداره.

✨_عزیزم! تو نباید به وسایل کسی دست بزنی، الان هم بریم و از خاله فرناز معذرت بخواه.

💥 فرناز با دیدن چشمان اشک آلود محمد لبش را گاز گرفت؛ ولی محمد لبخندی زد و گفت:«خاله! ببخش، روسری تو با گباش رنگ کردم.»

🍃محمد کادویی را به سمت خاله‌اش گرفت. فرناز لبخندی زد و کادو را از او گرفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش زد.

🍀فرناز دست محمد را گرفت و گفت: «بیا صورتت رو بشورم تا با هم بریم بیرون. »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر