بمبهایِ رهاشده
✈️ صدای غُرش هواپیمای جنگی. ریختن بُمبهای رها شده از هواپیما بر فراز منطقه مسکونی. سر و صدای شاد بازی کودکانه تبدیل به جیغُ، داد، اشک، ناله و خون.
☄️در کمتر از ثانیهای دود و غباری غلیظ، همهجا را میپوشاند. صدای آژیر آمبولانسها قطع نمیشود. تلی از خاک و باقیمانده ساختمان آوار شده بر روی زمین میریزد. همینها خاطرات این روزهای کودکانِ بیدفاع یمنی میشود.
💦احمد و محمود به تازگی مادر و پدر خود را، بر اثر حمله وحشیانه سعودیها از دست دادهند. دلم از این همه ظلم و ستم به جوش میآید. میخواهم برای آنها کاری کنم تا لبخند و شادی را، ولو برای لحظاتی مهمان دل رنجدیده و داغدارشان کنم.
⛲️چشمانم به حوض کوچکی داخل ساختمانی که فقط اسکلت آن به جا مانده، میاُفتد. داخل حوضچه آب میریزم. احمد و محمود را به کنارش میبرم:« در این هوای گرم آبتنی داخل این حوض میچسبه مگه نه؟!»
🌸 برق شادی چشمان دُرُشت و سیاه آندو را فرا میگیرد. صورت آفتابسوختهشان سُرخ میشود و سرشان را پایین میاندازند.
خودم دست به کار میشوم. پیراهن تنشان را درمیآورم. داخل حوض هولشان میدهم. سر و بدنشان را کفآلود میکنم. صدای بلند خندهشان در ساختمان میپیچد.
❤️دلم پُر از شور و شعف میشود. یک لحظه به یاد غُصههای دل امام میاُفتم. اجازه روان شدن اشک چشمانم را نمیدهم. در دل با حضرت نجوا میکنم: «یا صاحبالزمان فدای غم و غصههات بشم. آقاجان! این کار کوچک و ناچیز امروزم را به کَرَمتون از منِ روسیاه قبول میکنی؟!»
