تشنه معرفت
🍃رفت و آمد به خاطر دوری راه برای ساناز دشوار بود. پدرش نزدیک دانشگاه خانهای اجاره کرد تا او راحت باشد. ساناز به مهری و زهرا دوستان هم دانشگاهیاش پیشنهاد داد، با او هم خانه شوند.
☘مهری به ساناز گفت:« دختر داییهایم فاطمه و عذرا برای گذراندن دورهی حفظ کل قرآن از روستا اومدن اینجا، میشه با ما هم خونه بشن؟»
🎋_خیلی هم خوبه، دورهم خوش میگذره.
⚡️ساناز مانتو پوشید و مقنعهاش را سر کرد. توی آینه خودش را برانداز کرد و با مهری و زهرا راهی دانشگاه شد.
✨ساناز لیوان چای در دستش گوشهای تکیه داد و به حرفهای آنها گوش کرد. فاطمه قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالحسین برونسی را خواند: «فرزندانم! خوب به قرآن گوش کنید. خودتون را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتون قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید؛ باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان بشید.»
☘بعد کتابی که در دستش بود را نشان داد: «کی دوست داره این کتاب رو بخونه؟»
🌸ساناز عاشق مطالعه بود. اولین نفر پیش قدم برای خواندن کتاب شد. رفاقت خاصی بین ساناز و دوستان جدیدش شکل گرفت. او بعد از چند هفته دربارهی امام زمان عج و شهدا از فاطمه و عذرا سوال کرد: «مهمترین وظیفه در عصر غیبت چیه؟»
🌺_به نظرم مهمترین وظیفه؛ هر کسی تلاش برای اصلاح و آمادگی نفس خودشه؛ چون تو قرآن تزکیه و تهذیب نفس عامل رستگاریه.
☘ساناز از جایش بلند شد و به سمت جا لباسی رفت و چادر فاطمه را روی سرش انداخت. وقتی خودش را در آینه نگاه کرد. زیر لب گفت: «ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که خوب است و که زشت»
