تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تشنه معرفت

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃رفت و آمد به ‌خاطر دوری راه برای ساناز دشوار بود. پدرش نزدیک دانشگاه خانه‌ای اجاره کرد تا او راحت باشد. ساناز به مهری و زهرا دوستان هم دانشگاهی‌اش پیشنهاد داد، با او هم خانه شوند.

 

☘مهری به ساناز گفت:« دختر دایی‌هایم فاطمه و عذرا برای گذراندن دوره‌ی حفظ کل قرآن از روستا اومدن این‌جا، میشه با ما هم خونه بشن؟»

 

🎋_خیلی هم خوبه، دورهم خوش میگذره.

 

⚡️ساناز مانتو پوشید و مقنعه‌اش را سر کرد. توی آینه خودش را برانداز کرد و با مهری و زهرا راهی دانشگاه شد.

 

✨ساناز لیوان چای در دستش گوشه‌ای تکیه داد و به حرف‌های آن‌ها گوش کرد. فاطمه قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالحسین برونسی را خواند: «فرزندانم! خوب به قرآن گوش کنید. خودتون را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تون قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید؛ باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان بشید.»

 

☘بعد کتابی که در دستش بود را نشان داد: «کی دوست داره این کتاب رو بخونه؟»

 

🌸ساناز عاشق مطالعه بود. اولین نفر پیش قدم برای خواندن کتاب شد‌. رفاقت خاصی بین ساناز و دوستان جدیدش شکل گرفت. او بعد از چند هفته درباره‌ی امام زمان عج و شهدا از فاطمه و عذرا سوال ‌‌کرد: «مهم‌ترین وظیفه در عصر غیبت چیه؟»

 

🌺_به نظرم مهم‌ترین وظیفه؛ هر کسی تلاش برای اصلاح و آمادگی نفس خودشه؛ چون تو قرآن تزکیه و تهذیب نفس عامل رستگاریه.

 

 

☘ساناز از جایش بلند شد و به سمت جا لباسی رفت و چادر فاطمه را روی سرش انداخت. وقتی خودش را در آینه نگاه کرد. زیر لب گفت: «ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که خوب است و که زشت»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی