آخرین تپش
🍃تاریکی و سکوت اتاق، وحشت به جانم انداخت. با پشت دستانم، چشمانم را ماساژ دادم. چند دفعه پلک زدم تا توانستم حجم بدنهای اطرافم را واضح ببینم.
🌾دلم هوای شنیدن صدای قلبش را داشت. میخواستم روی سینهاش آرام بگیرم. آهسته جلو رفتم. آرام دستم را روی سینهاش گذاشتم. پایم را محکم روی تشک فشردم و با یک حرکت روی سینهاش خوابیدم.
❤️گوشم را روی محل قلبش چسباندم. صدای تپش برایم زیباترین آهنگ زندگی بود. چند ثانیه بعد، گرمای دستش را روی کمرم حس کردم. حس خوشبختی و آرامش بر جانم نشست. دیگر از هیچ نترسیدم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رفته بود.
☘️ شبهای ناآرام و ترسناک، رخ نمودند. گریهها و بیتابیهایم مادر را کلافه میکرد. بالاخره روزی مادر من را بالای سر جعبههای مستطیلی برد. پرچم روی جعبه چوبی را کنار زدند. پدر درون آن خوابیده بود. بوی همیشه را نمیداد. بوهای جدید، بوهای تازه، بوهای ناآشنا در بینیام پیچید. مادر کمکم کرد تا برای آخرین بار صورتش را لمس کنم و ببوسم. اشک روی گونه مادر روان شد. او را محکم بغل کردم. بغضم ترکید. مادر، من را محکم در آغوش گرفت. آهسته لالایی خواند و با بغض گفت: «بابا دیگه مال ما نیست.»