تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صدف» ثبت شده است

 

☘️سپهر کمی جلوتر از مهسا وارد مطب شد. مهسا از اینکه سپهر مثل اوایل آشنایی به او احترام نمی‌گذاشت، ناراحت بود و آهسته غر می‌زد. تا چشم او به منشی افتاد، غرولندهایش در جا خشکید. رو به سپهر چشمکی زد و طوری که کسی نبیند با سر به منشی اشاره کرد. سپهر نگاهی به مهسا انداخت و نگاهی به منشی، روی صندلی خالی گوشه مطب نشست.

💫مهسا بعد از نوبت گرفتن، کجکی روی صندلی کنار سپهر لم داد. آهسته کنار گوش او پچ پچ می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. وقتی منشی اسم مهسا را صدا زد، سریع حرفش را تمام کرد و با قدم‌های بلند به طرف اتاق دکتر رفت.

🍃موقع بیرون آمدن گوشه مانتوی جلو باز او به در گرفت، با ناراحتی آن را کشید، مانتو نخ‌کش شد، در را با عصبانیت بست و برای گرفتن فیش بیمه تکمیلی جلوی میز منشی ایستاد. نگاهی به صورت بی آرایش منشی انداخت. با اشاره‌ی او، سپهر به سمت میز آمد. مهسا لبخند موزیانه‌ای بر لب نشاند و گفت: «تا حالا منشی دکتر چادری ندیده بودم.»

🌾منشی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. برگه بیمه تکمیلی را نوشت و آن را به سمت بیمار گرفت. نگاهی به صورت پر از مواد آرایشی، موهای از دو طرف شال بیرون زده و گردن برهنه مهسا انداخت. با لبخند گفت: «نافرمانی خدا از فرمانبریش عجیب‌تره.»

💠سپهر همزمان با گرفتن برگه، برگه کوچکی را روی میز گذاشت. نگاه منشی به مهسا بود و متوجه برگه نشد. مهسا اخم کرد و با تشر گوشه پیراهن سپهر را کشید تا زودتر از مطب بیرون بروند.

🍃 وقتی مهسا و سپهر به سمت در رفتند، منشی متوجه برگه شد. روی آن نوشته بود: «من سپهرم. از شما خوشم اومده، اگه افتخار بدید بیشتر با هم آشنا بشیم. با این شماره میتونید باهام تماس بگیرید.» منشی برگه را پاره و مچاله کرد و درون سطل زیر میز انداخت.

⚡️سپهر برگشت تا عکس‌العمل منشی را ببیند. وقتی پرتاب کاغذ درون سطل را دید، ابرو در هم برد و از در خروجی مطب، بیرون رفت. بیرون مطب ریز خندید و آهسته کنار گوش مهسا گفت: «انگار نشد از راه به درش کنیم، آدم سفتیه.»

☘️مهسا با ابروهای درهم کشیده، بر سرعت راه رفتنش افزود و گفت: «حالا فهمیدی نظرت اشتباهه و اینا زیر چادر از اون غلطا نمی‌کنن؟! امثال ما ساده‌ایم که گول حرفای دروغ شماها رو می‌خوریم.»
 

 

صبح طلوع
۲۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✨ پادکست داستان رحمت الهی

🌺دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد...

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💠لیلا برای اولین دفعه در مسابقه کانالی شرکت کرد. بین او و برنده شدن تنها چند بازدید فاصله داشت، به صفحه گوشی خیره شد، کاغذی از بین سررسیدش کند و اسم افرادی را نوشت که می‌توانستند به او کمک کنند. به امید گرفتن ساعت دیجیتال، بنر را از ادمین کانال گرفت و آن را به دوستانش سپرد. تعداد بازدید بنر در روز پایان مسابقه به بیشترین میزان رسید. بنر را در زمان مقرر به ادمین کانال تحویل داد و قرار شد برای ارسال ساعت، هزینه پستی آن را بپردازد.

 🌾گوشه آشپزخانه روی زمین نشست، دست زیر چانه زد و به این اندیشید که چرا وقتی گفته‌اند شرکت در مسابقه رایگان است، هزینه پستی می‌خواهند بگیرند؟! ساعت دو بعد از ظهر حمید از سر کار به خانه برگشت. بوی غذا در محیط خانه پیچیده بود. حمید و لیلا با کمک همدیگر سفره را وسط آشپزخانه پهن کردند. حمید کنار لیلا نشست، زبانی دور لب چرخاند و با ولع به جان بشقاب عدس‌پلو افتاد، اما لیلا هر چند دقیقه قاشقی از برنج را در دهان می‌گذاشت، به زحمت می‌جوید و به زور فرو می‌داد.

🌷حمید قاشقی را که تا نزدیک دهانش بالا برده بود را همانجا ثابت نگه داشت و زیرچشمی نگاهی به لیلا انداخت. دهان بازش را بست، قاشق را پایین آورد و کنار بشقاب گذاشت. دستی روی سبیل‌های نرم و کوتاهش کشید. ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و پرسید: «لیلا خانم، بگو ببینم چی شده که درست غذا نمی‌خوری؟ نکنه چیز میز توش ریختی می‌خوای از شر من خلاص شی؟» و بلند بلند خندید.

🍃گره اخم‌های لیلا بیش از قبل درهم رفت: «بیمزه، اگه چیزی توش ریخته بودم که خودم اصلا نمی‌خوردم.»

🌷حمید گونه برجسته و گوشتی لیلا را گرفت و کشید:« پس زودباش بگو چی شده؟» لیلا دست حمید را پس زد. گونه‌اش را مالید:« اه، دردم اومد، چرا اذیت می‌کنی؟» حمید دستانش را دور بازوهای لیلا گره زد و گونه او را محکم بوسید :«حالا یا بگو چی شده یا کلی بوس بهت شلیک می‌کنم. من آماده شلیکم.»

✨لبان درشت لیلا با لبخند از همدیگر باز شدند:«چشم قربان، من تسلیمم، فقط با این حصار دستات نمتونم نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.» حمید لیلا را رها کرد و صاف و دست به سینه نشست. خنده را از روی لبانش جمع کرد و گفت:«خب، بفرما چی شده؟» لبان غنچه شده لیلا کمی به اینطرف و آنطرف چرخید: «یادته گفته بودم یه مسابقه شرکت کردم، الان برنده شدم، ولی...»

💠لبخند دوباره روی لبان حمید نشست :«اه، مبارکا باشه، دیگه ولی و اما و اگر نداره که...» لیلا با چهره‌ای درهم حرف حمید را قطع کرد :«چرا داره، گفتن شرکت تو مسابقه رایگانه، حالا میگن برنده شدی، هزینه ارسال بده.»

🍃حمید دستی به صورت کم مویش کشید و گفت: «خب، گفتن شرکت رایگانه، نگفتن که جایزه رو رایگان ارسال می‌کنن. حالام فدای سرت، مگه هزینه ارسال چقدره؟ از حساب من بکش.» چند روزی گذشت. لیلا مردد بود که هزینه را بپردازد یا نپردازد. وقتی اسکرین پست اولین جوایز را در کانال گذاشتند، لیلا با خودش گفت: «حتما دروغ نیست و راسته، حالا می‌پردازم تا خدا چی بخواد.»

🌾هزینه ارسال را از حساب حمید کشید و رسیدش را برای ادمین کانال ارسال کرد. وقتی حمید به خانه برگشت، بدون هیچ حرفی با چهره‌ای درهم فرورفته پرسید: «از حسابم پول کشیدی؟» لیلا با چشمانی گشاد شده، سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. صورت و چشمان حمید سرخ شد: «چرا بدون اجازه من از کارتم پول کشیدی؟» اشک در پلک پایینی چشمان درشت لیلا جمع شد، با بغض گفت: «خودت گفته بودی بکش.»

🌷بلندی صدای حمید بالاتر رفت :«من کی گفتم از حسابم پول بکش؟ به هوای اینکه صد تومن ته حسابم مونده، رفتم خرید. حالا که کارت کشیدم میگه؛ موجودی شما کافی نیست.» اشک روی گونه‌های لیلا جاده کشید. آهسته گفت:«خودت برا هزینه پست مسابقه گفتی از حسابت بکشم.»

_باید با من هماهنگ می‌کردی. میدونستی که کمتر پنجاه تومن بکشی، پیامش برام نمیاد.

🌺لیلا جواب دادن را بی‌فایده دید. عذرخواهی کرد و ساکت روی مبل گوشه پذیرایی نشست. چند ساعت بعد نزدیک غروب آفتاب، حمید کنار او نشست. صورتش را بوسید: «هر وقت خواستی پول از حسابم بکشی، بهم اطلاع بده، حساب آبروی منم بکن. حالا لباساتو بپوش بریم بیرون.»

🍃لیلا لباس‌هایش را پوشید و همراه حمید بیرون رفتند. او چند هفته پیام‌های کانال را دنبال کرد و از ادمین‌های کانال پیگیر جایزه‌اش شد، اما بالاخره یک روز وقتی مخاطب‌ها و کانال‌ها را چک می‌کرد، هیچ اثری از کانال ندید و در پروفایل تمام ادمین‌های کانال نوشته شده بود: «حساب کاربری حذف شده.»

#داستان
به قلم صدف

 

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک می‌پیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه می‌زد. ستاره از پله‌های پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشین‌هایی که با عجله از زیر پل می‌گذشتند، خیره شد. یاد حرف‌های سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت می‌کنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.»

🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماس‌های علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.»

🍃ستاره حرف‌های علی را باور نداشت. حس می‌کرد علی فرسنگ‌ها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمی‌شناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربه‌های روی صورتش از او متنفر شده بود، نمی‌توانست او را ببخشد.

🎋سعید هر روز ساعت‌ها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد.

🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین می‌دید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربه‌ای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگی‌اش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانواده‌اش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند.

🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغه‌ات می‌کنم. کمکت می‌کنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون می‌خواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان.

⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و روده‌های گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمی‌تونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. می‌خوای با اون هم خونه بشی؟!»

🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید می‌خواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمی‌گردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.»

💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نرده‌های پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نرده‌ها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید.

صبح طلوع
۰۹ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾صدای اذان به گوش رسید. از روی تخت بلند شد و نشست. نگاهی به سرم بالای سرش انداخت. هنوز نصفه نشده بود. دختر جوانی از بیرون اتاق به طرف تخت زن رفت. کنار تخت ایستاد، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «مامان، می‌خوای برات قطعش کنم که بتونی وضو بگیری و نماز بخونی؟»

🍃گل از گل چهره درهم زن شکفت. لبخندی آرام روی لبانش نشست. دختر سر سوزن را از ست داخل دست زن بیرون آورد و سر ستی را روی آن پیچید، شلنگ سرم را روی حلقه کنار مخزن آن گذاشت. دست مادر را گرفت و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.

🌾نماز زن که تمام شد، انگار هر چه در شکم داشت بیرون کشیدند. با دست به سطل زباله بزرگ گوشه اتاق اشاره کرد. دختر از روی صندلی به سمت سطل خیز برداشت، اما قبل از رسیدن او به سطل تمام کف اتاق با محتویات بدبویی که از شکم زن بیرون پرید پوشیده شد.

🍁دختر هاج و واج وسط اتاق ایستاد. دست و پاهای زن به هم چسبید و قفل شد. دختر به سمت پرستاری بخش دوید. پشت پیشخوان چند پرستار نشسته بودند. پرستار مادر را مخاطب قرار داد: «مادرم حالش بد شده و بالا آورده، بیاید یه کاری براش انجام بدید.» خانم پرستار با عجله به سمت اتاق آمد. بوی پخش شده در اتاق، او را کنار در ورودی نگه‌داشت. نگاهی به مواد سبز رنگ کف اتاق انداخت و بیرون رفت. دختر جلوی او را گرفت:«خانم، حال مادرم بد شده، کجا میرید؟»

🍂پرستار به سمت دختر برگشت: «منم به فکر مادرتونم ولی باید اول نظافتچی بیاد اونجا رو تمییز کنه بعد به دکترم زنگ میزنم، با هم میایم.» اشک درون چشمان دختر جمع شد: «ولی مامانم....»

💫دختر، اخم صورتش را گشود، اشک‌هایش را با پشت دست، پاک کرد و به سمت اتاق برگشت. بیمار تخت روبه‌رویی کنار تخت مادر او آمده، ملافه را روی دست و پای او انداخته و ماساژ می‌داد. دختر با خودش گفت: «مگه مامانم مرده که ملافه روش انداخته و ماساژش میده.»
سریع جلو رفت. با لبخند گفت: «ممنونم، زحمت کشیدید، دیگه خودم هستم در خدمت مادر.»

✨زن نگاهی به سرم انداخت و نگاهی به دست مچاله شده‌اش و به دختر گفت: «اول سرمم رو وصل کن.» دختر سر ست را داخل ست فرو برد. مایع سرم داخل رگ نمی‌رفت. با چند دفعه پمپاژ و تا زدن شلنگ رگ باز و سرم وارد بدن زن شد. دختر دست و پای زن را ماساژ داد تا به حالت اول برگردد. درون چشم زن اشک نشست، دستی روی سر دختر کشید، آهسته نزدیک گوش دختر گفت: «خدا خیرت بده، کی مثل تو دلسوزمه؟!»

صبح طلوع
۰۷ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمت‌های کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار، می‌خواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که می‌گردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»

💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینی‌اش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبت‌ها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه می‌خواست موهامو رنگ بزنه.»

🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که تو خونه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمه‌داری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبه‌رویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.

🌷یاد دوران کودکی‌اش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا می‌گذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر می‌کرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شده‌اش انداخت و به کارش ادامه داد.

🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباس‌های بیرونش را پوشید. موهای رنگ شده‌اش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیبایی‌ات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»

✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام جلو رفت. لیزی سنگ‌های کف، بچه‌ها را به وجد آورده بود، می‌دویدند و سر می‌خوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری اندام ظریفش را پوشانده بود.

🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»

🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشاره‌ای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین می‌سراند و می‌رفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو می‌بود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمی‌کرد: «خودت گفتی یه بچه‌ام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمی‌کردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»

 

صبح طلوع
۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎒زهرا کوله پشتی‌ها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.»

🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.»
با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!»

🌾زهرا به برنامه‌هایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت می‌کنم بابا.»

🌾غم‌های عالم روی دل زهرا نشست. بی‌قرار وصال بود و هجران به او مشتاق‌تر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟»
زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیاده‌روی برود.

✨ علی اشک‌های روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشک‌ها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیاده‌روی بهانه اس عزیز دلم.»

صبح طلوع
۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»

💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
می‌خریم.»

✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»

🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید.

🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…»

🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»

💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد.

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینی‌اش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می‌شد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.»

🦋آسیه آهی کشید: «می‌دونم پروانه شده بودی و می‌خواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی می‌دونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ می‌شه منم با خودت ببری؟»
فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخم‌هایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش می‌زنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچه‌هاتونو بزرگ کنه؟»
فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچه‌دار شدین حالا می‌خواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت می‌شم.»

✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.»
به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.

🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری می‌داد. مادر محمد می‌گفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و می‌گفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی می‌ذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
یک شب قبل از اینکه شناسنامه‌ها را برای بچه‌ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.»

☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. می‌تونی یه ساعت بچه‌ها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
آسیه به خانه‌شان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچه‌ها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، می‌خواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سه‌شونو ببوس.»

 

صبح طلوع
۲۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهره‌ای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز می‌آد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. می‌شه کاملشو برام تعریف کنی؟»

🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون می‌کنین. چرا راستشو بهم نمی‌گید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست می‌گم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»

💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی می‌شین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. می‌بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»

🖤فهیمه و مادرش لباس‌های مشکی‌شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباس‌های مشکی آسیه اندازه‌اش نبود. مادر محمد یکی از لباس‌هایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازه‌ات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیه‌اش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»

🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمی‌کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ‌کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمی‌آی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط می‌شه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامه‌دارد ...

 

 

صبح طلوع
۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر