تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

ماهی قرمز رنگ

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»

💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
می‌خریم.»

✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»

🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید.

🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…»

🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»

💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی