ماهی قرمز رنگ
🍃سفره هفت سین را چید. به ظرفهای سفالی فیروزهای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریشهای پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو میخریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»
💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که میدونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من میگی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
میخریم.»
✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل میکنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمیداریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزهای که هر کدام قالب بدن ماهیای بود. زینب نایلون ظرفها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»
🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمیشه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی میافته.» حمید به طرف ماشین دوید.
🌾 زینب گامهایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرفهای سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت میخریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینیاش را بالا کشید: «میدونم الان اینجایی و داری منو میبینی. خدا گفته شهدا زندهان.…»
🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف میرفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهیها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهیها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمدهاش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»
💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهیها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهیها دور ظرف میچرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهیهای قرمز داخل ظرف را تماشا میکرد.