تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صدف» ثبت شده است

 

📢مردی با قد بلند، ریش‌های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه‌ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم‌های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می‌کردند، جار می‌زدند، مردم جمع می‌شدند و به تماشا می‌ایستادند تا درس عبرت برای آن‌ها باشد.
 
👧🏻آرام و زیر لب ذکر می‌گفتم. زبانم به سختی حرکت می‌کرد. دختر بچه‌ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه‌ای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکی‌اش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده‌ای دو طرفه روی صورتش به چشم می‌خورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونه‌اش گرفت. گریه‌کنان به وسط جمعیت پناه برد.

🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین‌های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می‌شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاه‌تر از او و با صورت‌های پوشیده دو طرفش ایستادند. لباس‌هایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانی‌های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می‌آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»

✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا می‌گفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.»
سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می‌گذاشت. سر را هدف می‌گرفت. هر کس شهید می‌شد با صدای گروپی زمین می‌خورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را می‌پوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر می‌گفتم. یاران شهیدم را می‌دیدم که به استقبالم آمده‌اند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد.

🩸برای ثانیه‌ای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیه‌السلام و حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمی‌پذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
ادامه دارد ‍...

 

 

صبح طلوع
۲۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیه‌السلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندان‌ها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می‌آمد. عربی و خشن حرف می‌زدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان می‌کردم تا چند دقیقه دیگر  می‌ترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد.

👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می‌جوید و بیرون می‌ریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم می‌کوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.

🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر می‌رسید سال‌هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ‌های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. حتی باد نمی‌آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.

☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه‌هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی‌دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می‌خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی‌دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوان‌هایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی‌اش را فهمیدم.

💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می‌پایید. چند بار چشم‌هایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.

🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمی‌تونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.»
 
📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب‌هایم را به هم می‌زدم، احساس می‌کردم دو تکه چوب را به هم می‌کوبند. گاهی هم تراشه‌هایشان بهم گیر می‌کند.
ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۲۲ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕌صدای اذان گنگی از دور دست‌ها به گوش رسید. برای چند لحظه‌ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستاره‌ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه‌ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می‌خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه‌های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید.

☄️خشاب اسلحه‌ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آن‌ها را بی‌هدف به رگبار بستم.  خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک‌تر بود. نیم‌خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعله‌پوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیده‌ای داد زد:«انهض یا حثاله، تحرّک.»

‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده‌ای که نوک اسلحه به کمرم می‌آورد و به جلو پرتم می‌کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
بلند شدم. با خشونت دست‌هایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.

⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می‌کشید. اندامی ورزیده، سبیل‌های تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه‌ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشم‌های قهوه‌ای دریده‌اش را می‌پوشاند. سفیدی چشم‌هایش، سرخ می‌نمود. روی بینی‌اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود.

🔥مدام داد می‌زد و به جسد هر شهیدی می‌رسید، آب دهان می‌انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمان‌ها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می‌آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست‌انداز، کتفم بی‌اراده تکان می‌خورد و بر دردهایم افزوده می‌شد؛ آن‌ها از دیدن زجر کشیدنم، لذت می‌بردند. برای همین سعی می‌کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

😈شیطان برای فریب هر کسی دقیقا روی نقطه ضعف او دست می‌گذارد. مثلا برای فریب یک دختر از طریق اطرافیانش وارد می‌شود. آنها به او می‌گویند: «یکم موهات بیرون باشه خیلی خوشگلتر میشی. چند تار مو که کسی رو نمی‌کشه.»

💍وقتی این دختر به سن ازدواج می‌رسد به او می‌گویند: «دختر می‌باس اهل بگو بخند باشه و تو جمع با ظاهر خوشگل و آرایش‌کرده حاضر بشه تا پسرا بپسندنش.»

غافل از اینکه این‌ها همه دستورات شیطانی است.😞 اگر دختر و پسری گوش به فرمان خداوند باشند، او بهترین‌ها را برایشان رقم خواهد زد.

⭕️حواسمان به وسوسه‌های شیاطین جنی و انسی اطرافمان باشد. شیطان از همان ابتدا به بدترین عمل، امر نمی‌کند. او از بیرون گذاشتن چند تار مو شروع کرده و گام به گام جلو می‌رود تا آبروی او را بریزد، رسوای عالمش کند و دودمانش را به باد دهد.

📰 ما در جریان‌های اخیر دیدیم که چطور بیرون گذاشتن چند تار مو باعث کشته شدن افراد بی‌گناه بسیاری شد.

✨یا أَیُّهَا النَّاسُ کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلَالًا طَیِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ

📖آیه۱۶۸سوره بقره

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✈️من، محمد عاشق پیشه از عشق دنیایی گذشتم. هواپیمای ما در فرودگاه دمشق روی زمین نشست. همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده، اول به حرم حضرت زینب علیهاالسلام رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه‌های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس علیه‌السلام تا آخرین لحظه هوای زینبشو داشت. از امشب شما عباسای زینبید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه‌ها بیشتر و بلندتر شد. هر کسی وسط گریه چیزی می‌گفت و با حضرت، عهدی می‌بست.  

🧔🏻زیر لب و آرام گفتم: «خانم جان، الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت منه به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین علیه‌السلام رفتم. به روزی که با آقا عهد بستم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین علیه‌السلام گفتم: «آقا جان، سال‌هاست تو حسرت بچه سالم و صالح، شبو به روز رسوندم. آقا جان، برا خدا بر گردن من باشه اگه به حسرت چندین ساله من خاتمه بدی منم هر طور شده برا دفاع از اسلام و حرم خواهرتون به سوریه میرم.» شبکه‌های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای بر پای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر به زیر، عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم.

☄️من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین، گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه‌ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم، هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد.

💣اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده‌ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می‌سوزاند. چند صد متر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می‌کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل‌های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی‌وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدایشان را می‌شنیدیم که سوت‌کشان از کنار گوشمان می‌گذشتند. باید جلو پیش روی آن‌ها را هر طور شده می‌گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی‌دانم با چه شلیک می‌کرد. اما حسابی از آنها تلفات می‌گرفت. هر چه آنها را می‌زدیم مثل مور و ملخ از زمین می‌جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگ‌هاشان.
 
ادامه دارد ....

 

صبح طلوع
۲۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟»
محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!»
 
🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمی‌کنم. جون شما و جون آسیه.»
محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونه‌های آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید.

🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمه‌ی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه می‌خواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!»  
آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه‌ای او شد. با خود گفت: «کاش می‌تونستم همرات بیام. کاش...»

🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدان‌های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد.
ادامه دارد...

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

صبح طلوع
۱۹ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

های عشق
قسمت سوم

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...


 

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💢چند سال قبل ویروسی به اسم کرونا در کل جهان پخش شد. یکی از راه‌های پیشگیری، ماسک زدن بود.

 ترس از مرگ⚰️ اکثر مردم را به مراعات مقید کرد. جلوگیری از واگیر، دغدغه اکثر مردم بود. بدون ماسک، اجازه ورود به هیچ مکانی را نداشتی.

😷 موقع ماسک زدن، دو سوم صورت پوشیده می‌شد. گرمای تنفس و راحت رد و بدل نشدن اکسیژن و دی‌اکسید کربن زجرآور بود، اما احدی اعتراض نداشت؛ چون با نزدن ماسک امکان داشت، جان خودش و فرد دیگری به خطر بیفتد.

🤨 اگر کسی ماسک نمی‌زد، همه او را از عملش نهی می‌کردند، چرا؟ چون به ضرر ماسک نزدن پی برده بودند. چون نمی‌خواستند الکی بمیرند، اما چرا فردی که بد حجاب یا بی حجاب از خانه بیرون می‌آید، مردم آنچنان اعتراض ندارند؟ 🤔

💡زنی که اندامش را در معرض دید نامحرمان قرار می‌دهد، باعث تزلزل نظام خانواده‌ها👨‍👩‍👧‍👦 شده و علاوه بر آن از ارزش وجودی خود می‌کاهد.

📌اگر فردی به این امور واقف نیست، بقیه باید به او گوشزد کنند. همانطور که در زمان کرونا هیچ کس به خود حق نمی‌داد بدون ماسک در جامعه حاضر شود، فرهنگ افراد آنقدر باید رشد کند که به خود اجازه ندهند،  در اجتماع به جلوه‌گری بپردازند.

⚡️همه باید بدانند نداشتن پوشش مناسب مانند یک ویروس برای نشاط و سلامت جامعه مضر است. چرا باید به کاری بپردازیم که جامعه را بیمار کند؟ آنگاه حتی بعد از پرداخت هزینه بسیار باز هم بیماری کامل از بین نمی‌رود؛ پس بهترین راه پیشگیری، حاضر شدن در جامعه با پوشش مناسب است.


 

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمی‌تونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم‌هایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمی‌کردی. اگه خدا می‌خواست به ما بچه بده، بدون نذرم می‌داد.»

💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلک‌هایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. می‌خواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی‌رمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمی‌تونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.»

☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچه‌هامون گارانتی دارن. چیزیشون نمی‌شه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا می‌کنم.»

💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا می‌سپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمی‌گفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس می‌کنم؟»
آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ می‌شه.»

👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، می‌آم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.»
آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می‌رفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.»
محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.»

ادامه دارد...

صبح طلوع
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لب‌های ورم کرده‌اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه‌اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌‌اش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده‌اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه‌هایش گذاشت. با انگشت شصت اشک‌های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچه‌ها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.»

💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشم‌ها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می‌کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می‌خواست حتی کوچک‌ترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه‌ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش‌ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را می‌پوشاند. آن‌ها را به یک طرف شانه می‌کرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق می‌زد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریش‌هایش را حنا بسته بود.

🌱آسیه همیشه آرزو می‌کرد بینی بچه‌ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می‌انداخت. محمد همیشه می‌گفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف می‌داد. محمد خنده‌ای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.»

💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه‌های لک افتاده‌اش جاری شد. در حالی که سعی می‌کرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم می‌خوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمی‌گم نرو. فقط بذار بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگه‌ای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت می‌کنی؟ فک می‌کنی دل کندن از شما برام راحته؟!»

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۱۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر