تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صدف» ثبت شده است

 

👧جا به‌ جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباس‌های چرک را درمی‌آورد و به عروسک‌ها می‌پوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباس‌ها ایستاد.

🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوه‌ها در گوشه‌ای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسک‌های زیر بدنش به او فرو می‌رفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند.

🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...»
نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکه‌های بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟»
مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباس‌ها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباس‌های🧥👖کمد بیرون پرید.

🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.»
بغض نازگل ترکید. صدای گریه‌اش بلند و اشک💦 روی گونه‌های سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباس‌ها بیرون آورد، بغلش کرد، اشک‌های روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه می‌کنی؟»

🌱نازگل بینی‌اش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم می‌کنی.»
مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.»

💡مادر میوه‌ها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسک‌ها را. مادر میوه‌ها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباس‌های چرک را از تن عروسک‌ها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسک‌ها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.»

🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی می‌ترسه. دوست نداره بره تو صندوق.»
مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.»

 

 

صبح طلوع
۱۲ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✈️سمیه با دست‌های گشوده روی زمین راه می‌رفت، اما در خیالش هواپیمایی در خال آسمان بود. دلش برای خانه روستایی مادر پدربزرگ تنگ شده بود. با صدای بلند می‌خواند: «ای کاش من هم پرنده بودم، پر می‌گشودم می‌رفتم از شهر به روستایی، آنجا که باشد آب و هوایی...»

🌇بالاخره از کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه به خانه رسید. از کنار باغچه و گل‌های مُرده آن گذشت. صدای قار و قور شکمش بلند شد. دستش را از روی زنگ برنمی‌داشت. مادر در را باز کرد: «چه خبرته دختر؟! سر آوردی؟!»

🎒سمیه کیف مدرسه‌اش را گوشه هال انداخت: «ناهار چی ...» با دیدن مادربزرگ جمله را نیمه گذاشت. هر سال عید غدیر و عید نوروز به خانه او می‌رفتند. اولین دفعه بود که او به خانه آنها آمده بود. از کنار او گذشت و سر به زیر و آهسته سلام کرد. حتی نایستاد تا جواب سلامش را بشنود.

🧥لباس‌های مدرسه را از تن درآورد و با بلوز و شلوار صورتی‌اش به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال سیبی برداشت و گاز زنان گوشه اتاق نشست. زیر چشمی مادربزرگ چروکیده و مچاله شده را زیر نظر گرفت. او ساکت گوشه اتاق نشسته و به دیوار روبرو خیره شده بود. هر چند دقیقه لبان خطی و چروکیده‌اش از هم باز می‌شد و صدای آهسته نوچ نوچ از بین‌شان به گوش می‌رسید.

🍎سمیه به آشپزخانه رفت. آشغال سیب را در سطل زباله انداخت. مادر غذای روی اجاق گاز را هم می‌زد. سمیه کنار او ایستاد، کمی روی پنجه بلند شد، دهانش را به گوش مادر نزدیک کرد و آهسته پرسید:«مامان، ننه آقا لال شده؟ از وقتی اومدم یه کلمه‌ام حرف نزده.»

🧕مادر آهسته خندید. قاشق را روی جاقاشقی کنار اجاق گاز گذاشت. دستی روی موهای فر قهوه‌ای سمیه کشید:«نه دخترم، لال نشده. حرفاشو مثل کاراش حساب می‌کنه. دوست نداره حرفی بزنه که روز قیامت به خاطرش گیر باشه. برا همین فقط وقتی لازمه حرف می‌زنه.»

👩سمیه به اتاق برگشت، روبروی مادربزرگ نشست و با لبخند، محو صورت پر چروک او شد. لبخند روی لبان مادربزرگ نشست، اما همچنان ساکت بود. سمیه چشم از مادربزرگ برنمی‌داشت. با خودش گفت: «یعنی ننه آقا کی حرف می‌زنه؟»

🌅بعد از ناهار، مادربزرگ همراه مادر به اتاق قالی‌بافی رفتند. مادر دار قالی را نشان مادربزرگ داد و گفت: «ننه جون، می‌خوام یادم بدی چطوری چله این دار رو بدوونم.»
مادربزرگ نخ چله را از مادر گرفت، با کمک هم دار را روی زمین خواباندند. مادربزرگ نخ را دور نیره دار گره زد و سر دیگر آن را به مادر داد. سمیه مشغول بازی بود. با شنیدن صدای پچ پچ به سمت اتاق قالی‌بافی رفت. مادر بزرگ با صدایی آهسته اصول چله‌دوانی را به مادر یاد می‌داد.

☀️رسول خدا صلى اللّٰه علیه و آله فرمود: «مَنْ رَأَى مَوْضِعَ کَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ کَلاَمُهُ إِلاَّ فِیمَا یَعْنِیهِ؛ هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آنجا که به او مربوط باشد.»

📚الکافی، ج۲،ص۱۱۶.

 

 

صبح طلوع
۰۹ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز می‌خواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند می‌خواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....»

☘️سمیرا دست‌ها را مثل مکنده‌ای محکم روی گوش‌ها می‌فشرد و داد می‌زد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفت‌تو. نمی‌فهمم چی می‌خونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.»

🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانه‌های نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین می‌آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می‌رسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلی‌اش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.»

🌾 لب‌های مادر با ذکرگویی تکان می‌خورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانه‌ها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانه‌ها به کمک مادر رفت.

✨ دانه‌ها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن‌ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد.

🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟»

🌹  مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونه‌ها هی به نخ می‌خورن. نخ نازک و نازک‌تر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.»

🌼  مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمی‌خواد بگردی.»
 
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، می‌بینید این دونه‌ها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمی‌افته.»

🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندان‌های سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی می‌شه؟»

🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواسته‌های دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره می‌کنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی می‌کنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق می‌شن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمی‌کنی و اون موقع دیگه هیشکی نمی‌تونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.»

 

صبح طلوع
۰۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃تاریکی و سکوت اتاق، وحشت به جانم انداخت. با پشت دستانم، چشمانم را ماساژ دادم. چند دفعه پلک زدم تا توانستم حجم بدن‌های اطرافم را واضح ببینم. 

 

🌾دلم هوای شنیدن صدای قلبش را داشت. می‌خواستم روی سینه‌اش آرام بگیرم. آهسته جلو رفتم. آرام دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. پایم را محکم روی تشک فشردم و با یک حرکت روی سینه‌اش خوابیدم. 

 

❤️گوشم را روی محل قلبش چسباندم. صدای تپش برایم زیباترین آهنگ زندگی بود. چند ثانیه بعد، گرمای دستش را روی کمرم حس کردم. حس خوشبختی و آرامش بر جانم نشست. دیگر از هیچ نترسیدم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رفته بود.

 

☘️ شب‌های ناآرام و ترسناک، رخ نمودند. گریه‌ها و بی‌تابی‌هایم مادر را کلافه می‌کرد. بالاخره روزی مادر من را بالای سر جعبه‌های مستطیلی برد. پرچم روی جعبه چوبی را کنار زدند. پدر درون آن خوابیده بود. بوی همیشه را نمی‌داد. بوهای جدید، بوهای تازه، بوهای ناآشنا در بینی‌ام پیچید. مادر کمکم کرد تا برای آخرین بار صورتش را لمس کنم و ببوسم. اشک روی گونه مادر روان شد. او را محکم بغل کردم. بغضم ترکید. مادر، من را محکم در آغوش گرفت. آهسته لالایی خواند و با بغض گفت: «بابا دیگه مال ما نیست.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

aramesh

🔹خداوند انسان‌ها را عاشق زیبایی آفریده است. اولین چیزی که هر انسانی را جذب می‌کند، زیبایی ظاهر است؛ اما دو نکته وجود دارد:

1⃣ زیبایی ظاهری، دوام ندارد و با گذر زمان یا حوادث مختلف از دست می‌رود.

2⃣ روحیه تنوع‌طلبی افراد باعث می‌شود، زیبایی تا مدت محدودی برای آن‌ها جذابیت داشته باشد.

🔸بسیاری از افراد سعی می‌کنند با استفاده از انواع مختلف لوازم آرایشی، زیبایی خود را تمدید یا تکمیل کنند. غافل از اینکه اخلاق خوب بسیار مؤثرتر از زیبایی ظاهر عمل می‌کند.

🔹فرد خوش اخلاق جایگاهش از چشم به قلب ارتقا پیدا می‌کند.

🔸زن و شوهرهایی که دنبال آرامش در زندگی هستند، بیش از زیبایی ظاهر باید برای زیبایی درونی و اخلاقی خود ارزش قائل باشند.

🔹اخلاق خوب باعث می‌شود، اصطکاک بین افراد کم شده و با گذشت، آرامش، صلح و صفا بین افراد خانواده برقرار شود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

 

 

صبح طلوع
۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

☘خانواده رضا به مشهد رفته بودند. ماشین میثم و موتور مهدی در حیاط جا خوش کرده بود. پدر، موقع رفتن خانه را اول به خدا و بعد به رضا سپرد. رضا از محبوبه خواهش کرد، چند روز بی نظمی در کارش را طاقت بیاورد و با رضا همراه شود. محبوبه تمام کارهایش را سریع انجام داد. همراه رضا به خانه پدری او رفت. 

 

🍃محبوبه روز آخر در خانه پدر رضا موقع شستن ظرف‌ها از خودش پرسید: «محبوبه خانوم سوغاتی چی می‌خوای برات بیارن؟»

دست سفیدش را زیر چانه زد. ابروهایش را بالا و پایین کرد: «والله، جونم برات بگه، اصلا توقعی ندارم. هیچی نمی‌خوام. »

 

🌸رضا از سرِ کار برگشت. با تعجب به محبوبه خیره شد: «محبوبه خانوم چی با خودت می‌گی؟ »

 

🍃محبوبه جا خورد. تند و تند بشقاب‌ها را آب کشید و گفت: «هیچی، هیچی... »

 

🌸 لبخندی روی لبان رضا نشست. گفت: « مطمئنم مامان برات یه سوغات خوب میاره. »

 

☘رضا و محبوبه با کمک هم برای مسافران ناهار پختند. غذا به موقع حاضر شد. خانواده رضا خسته راه و گرسنه برگشتند. بعد از خوردن غذا، رضا محبوبه را به خانه برگرداند و خودش برای انجام بقیه کارها به خانه پدری برگشت.

 

🌺پدر، چمدان را وسط اتاق گذاشت. مادر کنار آن روی زمین نشست. یکی یکی خریدها را از آن بیرون آورد. مرضیه نایلون‌های کوچک سفید را به دست او داد. مریم مسئول خرید سوغات، فقط برای پسرها و نوه‌ها خرید کرده بود. سوغات رضا و محبوبه، یک جفت جوراب و زیرپوشی مردانه، یک بسته نبات و بسته‌ای نقل گل محمدی بود. 

 

🍃آخر شب رضا خواست از خانه پدری بیرون برود که با صدای مادر برگشت: «عزیز دلم سوغاتت رو فراموش کردی... »

 

🌸- نه مادر، الان دیر وقته حتما محبوبه خوابه. میخوام وقتی ببرم که بیدار باشه.

 

☘افکار مختلف مثل خوره به جان رضا افتاد: «اگه به محبوبه بگم فقط به بچه‌ها سوغات دادن چه حالی میشه؟ غصه نمی‌خوره؟ نمی‌شکنه؟ حس نمی‌کنه بعد پونزده سال بچه‌دار نشدن با این کار تحقیرش کردن؟ از خانواده‌ام کینه تو دلش نمیره؟ نه من نمی‌ذارم .... »

 

🌺فردا رضا به بازار رفت. قواره چادر رنگی زیبایی خرید. نایلون سوغات را از مادر گرفت. از او خداحافظی کرد تا سوغات را به محبوبه برساند. چادر را درون نایلون سوغات گذاشت. چشمان محبوبه با دیدن پارچه چادری گرد شد. از رضا تشکر کرد. 

 

🍃رضا کنار او نشست: «فقط یادت باشه مامان گفته اصلا به هیچ کس نگی این چادری رو برات خریده. تازه گفته نیاز به تشکرم نداره. اونقدر تو این مدت به خاطر اونا اذیت شدی که این در قبالش هیچه. »

 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘دور تا دور تخت همه فامیل ایستاده بودند. سر عمه به گوش زن‌عمو چسبیده بود. زیر چشم نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت. دست مادرم را درون دستم گرفتم. آهسته فشارش دادم. می‌خواستم داد بزنم:«مامانم چیزیش نیست. اون خوب میشه و چراغ خونمون برمی‌گرده به خونه. کمتر پچ پچ کنید.»

 

🌼زن‌عمو کنارم ایستاد. آهسته دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لبخندی مصنوعی گفت:«میشه یه لحظه بیای اینطرف‌؟ کارت دارم.»

 

🍃دست مادر را رها کردم. چشمانم را به چشمان خسته او دوختم. مادر با اشاره مژه‌های کم‌پشت شده‌اش اجازه ترخیص داد. زن‌عمو آهسته گفت:«زن‌عمو جونم برای شفای مامانت نماز استغاثه به حضرت زهرا رو بخون. یادت نره ها حتما میخونی تو دلت پاکه خدا دعاتو قبول می‌کنه.»

 

🌸- شمام مامانمو دعا کنید و براش نماز استغاثه بخونید.

 

☘- به روی دیده 

 

🌸ملاقات‌کنندگان هنگام بیرون رفتن کنار گوشم دعا و ذکری را سفارش کردند. همراه لبخند کمرنگی چشم گویان از حضورشان تشکر کردم. دلم پر شده بود. می‌خواستم از تک تک‌شان بپرسم:«چرا فقط به من سفارش دعا و نماز خوندن می‌کنید؟ نمی‌دونید وقتی از بیمارستان به خونه برمی‌گردم اونقدر تلفن زنگ میخوره که حتی نمیذارن استراحت درست و حسابی به دلم بچسبه. نه روز دارم نه شب. مادر من اگه براتون عزیزه شمام برا شفاش دعا کنید.»

 

🍃تمام دعاها و اذکار را انجام داد. مادر به خانه برگشت، اما مدام می‌گفت:« من خواب دیدم. من خوب نمیشم.»

 

🌺با پیچیدن صدای دعای ندبه در فضای خانه از خاطرات گذشته عبور کرد. صدای زن‌عمو در گوشش پیچید. آهسته به عمه گفت:«خدا منو بکشه که غافل شدم و برا شفای جاریم دعا نکردم. روزی به این روز نمی‌دیدم.»

 

☘روبروی تلویزیون نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت. با خود گفت:« اگه همه برا شفای مادرم دعا می‌کردن، شاید مادرم الان اینجا بود. مگه چقدر براشون خرج داشت یه نماز استغاثه یا دعا یا حمد شفا از ته دلشون خوندن.»

 

🌸با زمزمه دعای ندبه یاد امام زمان غریبش افتاد. اشک درون چشمانش حلقه زد. بلند گفت:« آقا جونم تو هم غریبی. برا تو هم دعا نمی‌کنند؟ حتما خیلیا میان و بهت میگن آقا خودت برا ظهورت دعا کن. مگه یه دعا چقدر براشون خرج داره؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸کشو میز کامپیوتر را جلو کشید. تمام وسایل داخلش را زیر و رو کرد. با صدای بلند پرسید:«خانم گلم، یه دفترچه کوچولو خریده بودم، گذاشتمش تو کشو کامپیوتر، شما ندیدیش؟»

 

🍃مریم ظرف‌ها را آب کشید. دستکش را از دستش بیرون آورد. به طرف اتاق رفت. کنار سعید ایستاد. با انگشت به گونه‌اش اشاره کرد:« اول بوس. » 

 

🌺سعید چشمان ریز شده‌اش را به سمت مریم چرخاند. لبخند زنان گفت:« اول دفترچه رو پیدا کن و بده به من، بعد بوس بخواه.»

 

🍃مریم به طرف آشپزخانه چرخید و گفت:«راه نداره. اصلا چکارش داری؟»

سعید بازوان مریم را گرفت:« کجا فرار می‌کنی؟»

 

🌸گونه او را بوسید. مریم صورتش را پس کشید. همزمان با ماساژ جای بوس گفت:« چه ریشایی داری.» خندید و گفت:« مثل کاکتوسه. برا خارش خوبه.»

 

🍃لبخند روی لبان سعید نشست:«همه مردا همینن. حالا دفترچه منو میدی؟» 

 

🌺مریم دستش را ته کشو برد. مثل جادوگران، عجی مجی گفت و دفترچه را یک ضرب بیرون آورد. سعید دست دراز کرد تا آن را بگیرد. مریم آن را پشتش پنهان کرد:«تا نگی برا چی می‌خوای نمیدم.»

 

🍃سعید سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:« برا حساب کتابام می‌خواستم.»

 

🌸مریم خودش را تاب داد و گفت:« الکی نگو. دفترچه حساب که داری.»

 

🍃- خب می‌خوام بعضی حسابامو تو این بنویسم.

 

🌸اشک روی گونه مریم با یادآوری گذشته غلتید. نتوانست بایستد. افتاد. روی نمره بیستِ محبت به همسر را پوشاند. بالای صفحه مقابل صورت مریم نوشته بود:«محاسبه اعمال روزانه»

 

🍃ذهن مریم به روزی برگشت که دفترچه را برای سعید پیدا کرد. چشمان سعید برق زد. آنقدر از مریم تشکر کرد که مریم دهانش باز ماند. نمی‌دانست این چه دفتر حساب کتابی است که آنقدر برای سعید ارزشمند است. آن روز هرگز در ذهن مریم نمی‌گنجید، سعید را در بدترین شرایط از دست بدهد. 

 

🌺سعید مقابل مریم دو زانو روی زمین نشست. اشک روی صورت او را با دست کوچکش پاک کرد. بغضش را فرو داد:«مامان این چیه دستته؟ چرا گریه می‌کنی؟»

 

🍃- دفترچه مراقبه باباته. می‌خوام تو هم مثل بابات بشی. مهربون و خوش اخلاق.

 

🌸- بابا از پیش حضرت زینب برنمی‌گرده؟

مریم سعید را در آغوش گرفت. سرش را بوسید و با گریه گفت:«خانم باباتو کامل خرید. هیچیش رو به ما پس نداد.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پدر گوشه پذیرایی نشست. سر پایین انداخت. مهمان‌ها رفته بودند. حسن خداحافظی کرد و به خانه‌اش رفت. زینب در آشپزخانه ریز ریز اشک می‌ریخت و ظرف‌ها را جا به جا می‌کرد. ناگهان از پذیرایی صدایی شنید. گوش تیز کرد. پدر آهسته روضه می‌خواند:  

«ای نور قلب عاشقم، شمع این خانه تویی

زهرا زهرا مرو مرو لطف این کاشانه تویی

ای مرغ پر شکسته افتاده کنج قفس

از فرت غصه فاطمه در سینه مانده نفس.»

 

🔘هق هق پدر بلندتر شد. آهی کشید و ادامه داد: «ممنونم اگر نروی، میمیرم اگر بروی زهرا مرو مرو.»

 

☘سیل اشک‌های زینب بر قلب او شلاق می‌زد. به طرف پذیرایی رفت تا شاید بتواند پدر را آرام کند. روی مبل، کنار پدر نشست. دستان او را درون دستانش گرفت. بغضش را فرو داد: «بابا جون برا من تو این دنیا فقط شما موندید و داداش حسن. من دوست ندارم خدایی نکرده برا شما اتفاقی بیفته. »

 

🍃پدر اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد: «نترس دخترم. داشتم روضه می‌خوندم تا برای مادرت ثواب بفرستم. دل خودمم آروم بگیره. حالا بگو ببینم کی برا من زن می‌گیرید؟»

 

🔘زینب دهانش باز ماند. خواست بگوید: «بذار کفن مامانم خشک بشه بعد حرف زن بعدی رو بزن. »

 

☘یاد حرف‌های مشاور افتاد: «مردا با زن‌ها فرق دارن. اونا بدون زن اذیت میشن. »

 

🍃زینب دست‌هایش را جمع کرد: «بابا یعنی انقدر مامان رو دوست نداشتی که حداقل چهل روز صبر کنی؟ »

 

☘- الان هفت روز گذشته. تا شما بخواید برام زن بگیرید، ممکنه یک سالم بگذره.

 

🍃- باشه بابایی به روی چشم. پیگیرش میشم تا یه زن خوب برات پیدا کنم. هر چند هیچ کس مثل مامان نمیشه.

 

☘- این زهرا، پیر دختر همسایه، گزینه مناسبیه؟ مثل مادر که نه، ولی میتونید با هم مثل خواهر باشید.

 

🍃خون زینب به جوش آمد. خواست بگوید: «خوشم باشه. پس اینهمه گریه و زاری و زهرا مرو مرو برا این دخترک پیر پاتال بود؟ » زبانش را گاز گرفت. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با خود گفت: «آروم باش. آروم باش. باباته. احترام داره. نباید چیزیش بگی. آخه من ... »

 

🔘پدر به آشپزخانه رفت. استکانی برداشت و چایی ریخت. زینب بشقاب درون دستش را کنار گذاشت. گفت: «می‌گفتید می‌ریختم براتون. »

 

🍃- نخواستم مزاحمت بشم. فقط اینم بدون که با فخری خانم درباره ازدواج با دخترش سربسته صحبت کردم. نمی‌خواستم دختر مجردم مجبور بشه برا من خواستگاری بره.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸نیمکت در قسمت تاریک پارک قرار داشت. تلو تلو خوران به سمت آن رفت. دوست نداشت، چشم کسی به او بیفتد. سرش سنگینی می‌کرد. روی نیمکت نشست. باد سردی وزید. پاهایش را به یاد دوران جنینی بالا آورد. دست‌ها را دور آنها قلاب کرد. به حرکت برگهای زرد روی زمین خیره شد. همراه زوزه باد، صدای مادرش در گوشش پیچید:«خاک به سرت کنم. تو هیچی نمی‌شی. هر کار ازت خواستم انجام بدی، خراب می‌کنی.»

🌺مادر دوست داشت او دکتر شود. اما او از بوی الکل و خون و بیمارستان متنفر بود. میناکاری تنها کاری بود که با انجامش به آرامش می‌رسید. حمید از علاقه‌اش با پدر صحبت کرد. پدر با استادکاری قرار گذاشت تا حمید تابستان کنار دست او باشد و هنر او را بیاموزد. حمید خوشحال به خانه رفت. خبر را به مادر داد. مادر با شنیدن پر شدن اوقات فراغت حمید با کار کردن در مغازه محقر میناکاری فریادش تا آسمان هفتم رسید:«تو باید برای قبولی کنکورت بخونی. تمام وقتت رو باید بذاری تا شاید سال بعد تو کنکور رتبه بیاری. تو باید دکتری دانشگاه تهران قبول بشی.»

☘️حمید روی مبل گوشه پذیرایی نشست: «آخه مادر من، به منم حق انتخاب بده. من عاشق میناکاریم. اصلا با دیدن رنگها و طرحاش روحم شاد میشه.»

🌸مادر مقابل او ایستاد. رنگ صورت او همرنگ بلوز قرمزش شده بود. چشمهایش را بست و دهان باز کرد: «همین که گفتم. تا دکتری قبول نشی، حق نداری دست به کار دیگه ای بزنی.»

🌺حمید پا روی دلش گذاشت. تمام کتابها را قورت داد. بعد از قبولی کنکور، پدرش در سانحه‌ای از دنیا رفت. حمید مجبور شد، دانشگاه را رها کند. چاره‌ای جز کارگری نداشت. با تعارف کارگرها اولین سیگار را بین انگشتانش گرفت. بعد از مدتی مادرش ازدواج کرد. حمید در اتاق کوچک نیمه‌سازی با چند نفر کارگر دیگر هم خانه شد. او برای فراموش کردن آرزوهای برباد رفته‌اش به مواد مخدر پناه برد. تمام هستی‌اش، تمام آرزوهایش بر باد رفت. با بالا آمدن خورشید، باغبان پارک مشغول کار شد. حمید به حرکت برگهای زرد خیره شده بود. باغبان کنار او نشست. آهی کشید: «این روزا جوونا دیگه به پارک پناه میارن. پسرم، سرما میخوری. نمی‌خوای بری خونتون؟»

🍀باغبان بلند شد مقابل حمید ایستاد. حمید سر بلند نکرد. باغبان دست روی شانه او گذاشت. خواست حرفی بزند که جسم بی جان حمید واژگون شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر