دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان
👧جا به جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباسهای چرک را درمیآورد و به عروسکها میپوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباسها ایستاد.
🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوهها در گوشهای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسکهای زیر بدنش به او فرو میرفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند.
🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...»
نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکههای بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟»
مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباسها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباسهای🧥👖کمد بیرون پرید.
🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.»
بغض نازگل ترکید. صدای گریهاش بلند و اشک💦 روی گونههای سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباسها بیرون آورد، بغلش کرد، اشکهای روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه میکنی؟»
🌱نازگل بینیاش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم میکنی.»
مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.»
💡مادر میوهها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسکها را. مادر میوهها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباسهای چرک را از تن عروسکها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسکها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.»
🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی میترسه. دوست نداره بره تو صندوق.»
مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.»