دفترچه مراقبه
🌸کشو میز کامپیوتر را جلو کشید. تمام وسایل داخلش را زیر و رو کرد. با صدای بلند پرسید:«خانم گلم، یه دفترچه کوچولو خریده بودم، گذاشتمش تو کشو کامپیوتر، شما ندیدیش؟»
🍃مریم ظرفها را آب کشید. دستکش را از دستش بیرون آورد. به طرف اتاق رفت. کنار سعید ایستاد. با انگشت به گونهاش اشاره کرد:« اول بوس. »
🌺سعید چشمان ریز شدهاش را به سمت مریم چرخاند. لبخند زنان گفت:« اول دفترچه رو پیدا کن و بده به من، بعد بوس بخواه.»
🍃مریم به طرف آشپزخانه چرخید و گفت:«راه نداره. اصلا چکارش داری؟»
سعید بازوان مریم را گرفت:« کجا فرار میکنی؟»
🌸گونه او را بوسید. مریم صورتش را پس کشید. همزمان با ماساژ جای بوس گفت:« چه ریشایی داری.» خندید و گفت:« مثل کاکتوسه. برا خارش خوبه.»
🍃لبخند روی لبان سعید نشست:«همه مردا همینن. حالا دفترچه منو میدی؟»
🌺مریم دستش را ته کشو برد. مثل جادوگران، عجی مجی گفت و دفترچه را یک ضرب بیرون آورد. سعید دست دراز کرد تا آن را بگیرد. مریم آن را پشتش پنهان کرد:«تا نگی برا چی میخوای نمیدم.»
🍃سعید سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:« برا حساب کتابام میخواستم.»
🌸مریم خودش را تاب داد و گفت:« الکی نگو. دفترچه حساب که داری.»
🍃- خب میخوام بعضی حسابامو تو این بنویسم.
🌸اشک روی گونه مریم با یادآوری گذشته غلتید. نتوانست بایستد. افتاد. روی نمره بیستِ محبت به همسر را پوشاند. بالای صفحه مقابل صورت مریم نوشته بود:«محاسبه اعمال روزانه»
🍃ذهن مریم به روزی برگشت که دفترچه را برای سعید پیدا کرد. چشمان سعید برق زد. آنقدر از مریم تشکر کرد که مریم دهانش باز ماند. نمیدانست این چه دفتر حساب کتابی است که آنقدر برای سعید ارزشمند است. آن روز هرگز در ذهن مریم نمیگنجید، سعید را در بدترین شرایط از دست بدهد.
🌺سعید مقابل مریم دو زانو روی زمین نشست. اشک روی صورت او را با دست کوچکش پاک کرد. بغضش را فرو داد:«مامان این چیه دستته؟ چرا گریه میکنی؟»
🍃- دفترچه مراقبه باباته. میخوام تو هم مثل بابات بشی. مهربون و خوش اخلاق.
🌸- بابا از پیش حضرت زینب برنمیگرده؟
مریم سعید را در آغوش گرفت. سرش را بوسید و با گریه گفت:«خانم باباتو کامل خرید. هیچیش رو به ما پس نداد.»
instagram.com/tanha_rahe_narafte