تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صدف» ثبت شده است

 

🌼زانوهایش را از دیواره سکو بالا کشید. بدن استخوانیش را بین سه گوش دیوار کاهگلی جا داد. زانو خم کرد. گوشه روسری را درون دهانش چپاند. سر روی زانو گذاشت. سیل اشک از چشمان بی رمقش جاری شد. همراه هق هق گریه به خواب رفت. ناگهان با گرمای دستی رو شانه‌اش از خواب پرید. سر بالا آورد.

🍃چشمان درشت سمیه رد اشکهای خشک شده روی صورت چروکیده او را دنبال کرد. با ناراحتی پرسید: «ننه چرا اینجا نشستی؟ چرا گریه کردی؟ »آرام روی صورت خشکیده او دست کشید.

🌸بغض راه گلوی مادر را بست. قدری سرش را بالا گرفت. دامادش هم آنجا بود. سرش را پایین انداخت. آهسته گفت: «شما اینجا چه می‌کنید؟ »

🍃- اومدیم به بابا سر بزنیم. ببینیم ...

🌼- چی رو ببینید؟ بدبختی من رو؟

🍃- نه ننه جون. شما بگو چرا اینجا نشستی؟ مگه خونه جمیله نبودی؟

🌸مادر بریده بریده جواب داد: «چ..ر..ا ... ولی ...  گفت با شش تا بچه پدر مرده  و شوهری که سالی به ماه سراغش رو می گیره و همش خونه زن اولشه نمیتونه از منِ در به در مراقبت کنه. »

🍃مادر آهی کشید: «آوردم اینجا و گفت اونی که شصت سال تو خونه اش استخون سوزوندی حالام باید ازت مراقبت کنه. »

🌸ابروهای سمیه درهم گره خورد. دست مادر را گرفت، گفت: «مگه من مرده باشم که شما رو پشت در بذارن و برن. والله نمیدونم چی بگم.»

🍃سمیه چشم به چشم شوهرش دوخت. رضایت را از چروکهای مهربان گوشه چشم او خواند. دست دیگرش را پشت کمر مادر گرفت. او را با کمک حمید بلند کرد. گفت: «نمیدونم چرا بابا بعد مریض شدنت به جای اینکه ازت مراقبت کنه، زن گرفت که حالا زنیکه سرت شاخ شده و به خونه راهت نمیده؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘جوراب‌هایش را درآورد. نگاهی به بیرون انداخت. صدای فریاد پدر بلند بود. جوراب‌ها را دوباره پوشید. پیراهن چیندار صورتی را از کمد لباس بیرون آورد. همیشه موقع مهمانی رفتن مادر اجازه پوشیدن آن را می‌داد. به زحمت آن را به تن کرد. مادر با گریه و زاری می‌گفت: دیگه خسته شدم. میرم طلاق می‌گیرم. با این اخلاق گندت هیچ کس حاضر نمیشه یه روزم باهات زندگی کنه. 

 

🌸مادر وارد اتاق شد. بی‌توجه به زهرا به طرف چادرش رفت. آن را از روی جالباسی برداشت. روی پله‌های حیاط ایستاد. چادر را مقابل پدر روی سر انداخت و به سمت در رفت. پدر داخل دستشویی زندانی شده بود. بلند گفت: تو غلط می‌کنی پاتو از این در بذاری بیرون.

 

🍃- فعلا که کاری ازت برنمیاد. سر و صدای بیخودم نکن.

 

🌸زهرا به سرعت جلو رفت. چادر مادر را گرفت. کمی آن را تکان داد. ملتمسانه گفت: مامان می‌ریم طلاق بگیریم؟ ببین لباس خوشگلامم پوشیدم. بابا رم با خودمون نمی‌بریم که اذیت بکنه. بریم دیگه.

 

☘مادر کنار زهرا نشست. دستی روی سر او کشید. به آرامی از او پرسید: میدونی طلاق چیه؟

 

🌸- آره، می‌ریم بازار طلاق می‌خریم. میاریم تو خونه. اونوقت بابا دیگه خوش‌اخلاق می‌شه.

 

🍃مادر نگاهی به صورت برافروخته پدر کرد. لبخندی زد. بلند گفت: شنیدی دخترت چی میگه؟ میگه بریم طلاق بخریم تا بابا خوش‌اخلاق بشه.

 

☘پدر سرش را پایین انداخت. پشت به شیشه شکسته دستشویی ایستاد. مکثی کرد: نیاز نیست طلاق بخرید. در رو باز کن. قول میدم دیگه بداخلاقی نکنم.

 

🌸مادر در دستشویی را باز کرد. اخم‌های زهرا درهم رفت: مامان بریم دیگه.

 

🍃- کجا بریم؟

 

🌸- طلاق بگیریم.

 

☘- دیگه لازم نیست بریم. بابا قول داد بدون اینکه طلاق بخریم خوش اخلاق بشه.

 

🌸پدر روبروی زهرا نشست. گونه‌های گل انداخته او را بوسید. او را بغل کرد. ایستاد و گفت: بابا بهت قول میده خوش‌اخلاق بشه. نیاز نیست طلاق بخریم به جاش میریم پارک.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دخترک لبه چادر خیمه را به سمت خودش کشید. نور خورشید داخل چادر پرید.

دخترک جستی زد. گیسوان نور را گرفت. دور دستش تاباند. او را کشان کشان دنبال خود برد. تقلای نور خورشید برای یافتن راه نجات بی فایده بود.

دخترک، نور خورشید را از اینطرف چادر به طرف دیگر پرتاب می‌کرد. نور، خسته و رنگ پریده شد.

 پدر دخترک خسته و خاک‌آلود برگشت. گوشه چادر تکیه داد و آرام نشست. دستانش می‌لرزید. لبانش خشک شده بود. دخترک ظرف آبی به او داد. پدر آب را با ولع نوشید.

دست بر کمربندش گذاشت. کیسه‌ای را گشود. گوشواره‌های زیبایی از آن بیرون آورد. دستش را به سمت دختر دراز کرد. مشتش را گشود.

برق طلا چشمان دختر را گرفت. گیسوان سیاه شده نور را رها کرد. یکی از گوشواره‌ها را از روی دست پدر برداشت.

نگاهی به رنگ قرمز روی آنها انداخت. پرسید: بابا این قرمزیا چیه؟

پدر جواب داد: چیز مهمی نیست. اینا غنیمت جنگیه. ببین دوستشون داری؟

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۸ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

dast khali

 

 

بارالها دست خالیم ببین
بازگشته رو به سویت نازنین

دولتیان ظلم را پروانه اند
پای ما هم رفته است بر روی مین

نقشه ها دارند بهر انقلاب
کی کنیشان با ته دوزخ عجین

برق را قطع می کنند با مکرها
می رسانند آسمان را بر زمین

با چه ذوقی دست برهم می کشند
عقل از سر بردشان برق نگین

رهبر و ملت همه ناراضیند
کی رسانی منجیت بهر ثمین

هیچ امری نیست در جای خودش
کو عدالت پیشه ی زهرای دین

بارالها بی خیالی یا غمین؟؟؟
کی رسانیشان جزای سهمگین

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

banoo

 

بانوی زیبای گلم، به من بگو کجا میری؟😁
پاتو چسبیدم تا نتونی، بدون من تنها بری😉

خانوم من، خوشگلکم، میدونی که دوست دارم😍
فقط بگو من بدونم، بدون کارت داری میری؟😀

پ.ن۱:به اینجا که میرسه شوهر دستش رو میذاره رو قلبش😁

پ.ن۲:البته این شوهر خیلی جوانمرد بوده می‌خواسته بدونه زنش بدون پول و پشتیبانی اون یوخ بیرون نره😉

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:crescent_moon: در این ایام ماه مبارک رمضان فرزندان بیش از همیشه باید دست به دعا بلند نمایند و برای پدر و مادرشان بهترین خیرات را از درگاه خداوند خواستار شوند.

:hibiscus: گاهی پیش می آید پدر و مادر خواسته یا ناخواسته در حق فرزندان ظلمی روا می دارند. شایسته است از رفتار و گفتار آنان بگذریم. دستان مان را به آسمان بلند نموده، با جملات و الفاظ امام سجاد علیه السلام در دعای 24 صحیفه سجادیه همراه گردیم. سپس از خداوند بخواهیم آنان را بیامرزد و به آنان رحم نماید، همانگونه که آنان به ما در کودکی رحم نمودند.

:leaves: یادمان باشد، رعایت حق پدر و مادر بر ما واجب تر است. زیرا آنان در کودکی به ما احسان کرده اند و منت بزرگی بر گردنمان دارند.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادر با عجله لباس‌های مشکی‌اش را پوشید. مقابل سیما ایستاد. به دفتر و کتاب‌های پهن شده جلو او خیره شد. با التماس گفت: امشب شب قدره. همه تقدیرا امشب رقم می خوره. معلوم نیس سال دیگه زنده باشیم یا نه. معلوم نیس بتونیم تو همچین شبی دستای خالیمون رو دوباره به سمت آسمون بالا ببریم.

سیما لبش را گزید: اینا چه حرفاییه می‌زنی مامان؟ هزار ساله باشی. اصلاً خودم پیشمرگت بشم.

مادر اخم‌هایش را درهم برد: لازم نکرده پیشمرگم بشی. این کتاب، دفترات رو کنار بذار و دنبالم بیا. درس همیشه هست، ولی این شبا سالی یه بار بیشتر سراغمون نمیاد. بلند شو گلم.

سیما خودکارش را بین موهای بلندش فرو برد. پیچی به خودکار داد و پرسید: حالا کجا می‌خوای بری؟

تنها راه نرفته
۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

🍃🌸کلیپی زیبا از سخنان حاج آقا پناهیان درباره‌ی مزه مادری.🌸🍃

 

🌻 مادرها باید حواس شان باشد به جا محبت کنند. اگر مادر محبت به جا نسبت به فرزندش نداشته باشد، چطور بچه می تواند مفهوم محبت را در جایگاه بالاتر درک کند؟ چگونه او محبت خدا، امام و رهبر را درک خواهد کرد؟ اما وقتی مادر در زمان مناسب به فرزندش محبت کند او به معنای رحیم در آیه 53 سوره زمر بهتر پی خواهد برد؟

🌸 اگر مادر، هر زمان دلش خواست به فرزند محبت کند و هر زمان دلش خواست سرِ او فریاد بزند، فرزند چگونه به مهربان بودن امام آگاه خواهد شد؟ چگونه سخن امام رضا علیه السلام برایش مفهوم خواهد شد؟

🌷 امام رضا علیه السلام می‌فرمایند:«الْإِمَامُ الْأَمِینُ الرَّفِیقُ وَ الْوَلَدُ الشَّفِیقُ‏ وَ الْأَخُ الشَّقِیقُ وَ کَالْأُمِّ الْبَرَّةِ بِالْوَلَدِ الصَّغِیرِ وَ مَفْزَعُ الْعِبَادِ [1] امام امانت داری رفیق و پدری خیرخواه و برادری مهربان، همچون مادری نیکوکار به فرزندی صغیر و پناه بندگان است.»

📚 حسن بن على ابن شعبه حرانى،تحف‌العقول،ص439

 

@tanha_rahe_narafte
 

تنها راه نرفته
۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:مژه های بلندش می خواستند چشمان پیاله خون او را در آغوش خود بگیرند. زهره به چشمان خمار وحید از پشت عینک ته استکانی او خیره شد. دستان زبر و خشن او را در دستانش گرفت. گفت: عزیزم، الان دیر وقته. مامانت حتما تا حالا خوابیده. چشمات داره از حال میره. بذار فردا میریم خونشون.

:leaves:وحید عینکش را روی صورت آفتاب سوخته اش جا به جا کرد. چشمانش را مالید. دستش را کمی بالا آورد. به ساعت درشتش نگاه کرد. جای جای شیشه ساعت پر بود از خال های سیاه جوشکاری. عقربه ها با سرعت از روی دوازده گذشتند. انگار برای رسیدن به فردا با هم مسابقه گذاشته بودند.

:hibiscus:وحید دستی روی ریش هایش کشید. گفت: دلبرم بچه رو آماده کن زودتر بریم. کی از فرداش خبر داره. شاید فردا نبودم.

:leaves:زهره لبش را گزید: خدا مرگم بده. این چه حرفیه؟ مگه فردا چه خبره؟ عزیزم کجا می خوای بری؟

:cherry_blossom:وحید گونه زهره را بوسید و گفت: جایی که نمی خوام برم. ولی آدم نمیدونه تا کی فرصت زندگی تو دنیا رو داره. منم چند ساعت قبل به مامان زنگ زدم. گفتم میام. میدونم تا من رو نبینه دلش آروم نمی گیره و خوابش نمی بره. میریم و زود برمی گردیم.

:leaves:زهره آرام و با احتیاط لباس های زینب را درآورد. نمی خواست بیدار شود. لباس بیرونی به او پوشاند. ناگهان با صدای زنگ گوشی همراه وحید چشمان درشت زینب باز شد. خیره به صورت مادر نگاه کرد. زهره به روی او خندید. او را در آغوش گرفت. وحید به تماس مادر جواب داد. به سمت در رفت. زهره چادر روی سر انداخت. زینب را در پناه چادر گرفت. دنبال وحید به راه افتاد. زینب با حرکت کالسکه ای ماشین، در تاریکی زیر چادر، روی کتف مادر خوابید. مادر وحید با اولین فشار زنگ، در را گشود. وحید دست مادر را بوسید. بابت دیر شدن عذر خواست. مادر به طرف آشپزخانه رفت. وحید دست او را گرفت و گفت: مامانم ما اومدیم شما رو ببینیم و بریم. خودت رو تو زحمت ننداز. اینجا رو صندلی بشین، برام تعریف کن چه کردی؟ بابا کجاست؟

:hibiscus:مادر روی صندلی پلاستیکی نشست. گفت: امروز روز حسابرسی دفتر بوده، بابات هنوز مغازه است. یکم دیرتر همیشه میاد. ولی گفته وحید رو نگه دار تا بیام.

:leaves:وحید با شنیدن سفارش ‌پدر، روبروی مادر نشست. پاهایش ضعف می رفت. در ورودی اتاق را نیمه باز کرد. پاهایش را در پناه در گذاشت. مادر گفت: مادر، راحت باش. چرا پاهات رو پشت در گذاشتی؟ میدونم خسته ای. راحت پاهات رو دراز کن.

:cherry_blossom:- نه مامانم، درسته خسته ام، اما احترام شما رو هم باید نگهدارم.

:leaves:فردا بعد از سحر، وحید نخوابید. به زهره گفت: یه کار عجله ای گرفتیم. حسابی هم نون توشه. ماه رمضونیه تو هوای گرم اذیت میشم کار کنم. الان میرم تا قبل گرم شدن هوا یه مقدار از کار رو پیش ببرم. اگه خدا عمری داد ظهر برا استراحت میام خونه.

:hibiscus:نزدیک ظهر، تلفن خانه به صدا درآمد. پدر وحید با بغض گفت: وحید دفترچه بیمه اش تاریخ داره؟

:leaves:لباس های تمام دنیا را در دل زهره ریختند و یکی یکی مشتمال شان کردند. با نگرانی پرسید: بله آقاجون. چطور مگه؟

:cherry_blossom:- هیچی. از سرِکارِ وحید تماس گرفتن گفتن وحید موقع کار زخمی شده بردنش بیمارستان، دفترچه بیمه اش رو می خواستم ببرم.

:leaves:- باشه، پس منم میام.

:hibiscus:- نمی شه. آخه بچه ات رو کجا می خوای بذاری؟

:leaves:... زهره الله اکبر آخر نماز را گفت. صدای گریه زینب، سکوت اتاق را درهم شکست. زهره او را در آغوش گرفت. طول و عرض اتاق را دور زد. دل توی دلش نبود. با صدای تلفن به سمت آن دوید. گریه زینب شدید شد. پدر وحید با صدای گرفته گفت: لباس های مشکیت رو بپوش میام دنبالتون.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از زیارت برگشتند. هوای مطبوع بهاری جان را جلا می داد. محمد دست زهرا را در دستش گرفت. به حوض وسط زیارتگاه اشاره کرد و گفت: می خوای بریم ماهیا رو ببینیم؟

زهرا با دیدن اشتیاق محمد، تنها برآوردن خواسته او برایش مهم بود. با ناز جواب داد: عزیزم هر چی شما بگی. منم دوست دارم ببینم اون ماهی قرمزا میان بالا زیر نور ماه چه شکلی میشن. اصلا پیدان؟

با همدیگر کنار حوض بزرگ و عمیق زیارتگاه رفتند. محمد کمی خرده نان ساندویچش را برایشان ریخت. گفت: عزیزم بیا ببینشون.

زهرا به ماهی ها که یکی یکی بالا می آمدند خیره شد؛ ماهی های قرمز، سفید، ابلق، کوچک و بزرگ. محمد با انگشت به بزرگترین ماهی اشاره کرد: عزیزم ببینش داره میاد طرفت.

زهرا با دیدن حرکت ماهی و فکر کردن به عمق حوض سرش گیج رفت. تمام ساختمان زیارتگاه دور سرش چرخید. تعادلش را از دست داد. خاطره کودکی برایش زنده شد. روزی که درون حوض افتاد. قُلُپ قُلُپ آب حوض را فرو می داد و صدا می زد: نجاتم بده. دارم غرق میشم. غ...ر...ق...شدم. الان مادرماهیه میاد من رو می خوره. صدای قاه قاه خنده مادرش را شنید: دختر دیوونه. بلند شو بایست.

چند قطره آب از راه بینی اش فرو رفت. مغزش سوت کشید. با ضرب سرش را تکاند. خواست حرف بزند. اما مادر مهلتش نداد. گفت: بایست ببین آب حوض تا کجاته؟

زهرا پاهای شناورش را منقبض کرد. ایستاد. آب تا بالای کمرش بود. نگاهی به خودش و نگاهی به مادر انداخت. دستش را دراز کرد و با زاری گفت: بکشم بیرون. الان مادر ماهیه میاد من رو می خوره.

مادر باز هم خندید: کدوم مادر ماهی؟

تنها راه نرفته
۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر