میای بریم خرید؟
☘جورابهایش را درآورد. نگاهی به بیرون انداخت. صدای فریاد پدر بلند بود. جورابها را دوباره پوشید. پیراهن چیندار صورتی را از کمد لباس بیرون آورد. همیشه موقع مهمانی رفتن مادر اجازه پوشیدن آن را میداد. به زحمت آن را به تن کرد. مادر با گریه و زاری میگفت: دیگه خسته شدم. میرم طلاق میگیرم. با این اخلاق گندت هیچ کس حاضر نمیشه یه روزم باهات زندگی کنه.
🌸مادر وارد اتاق شد. بیتوجه به زهرا به طرف چادرش رفت. آن را از روی جالباسی برداشت. روی پلههای حیاط ایستاد. چادر را مقابل پدر روی سر انداخت و به سمت در رفت. پدر داخل دستشویی زندانی شده بود. بلند گفت: تو غلط میکنی پاتو از این در بذاری بیرون.
🍃- فعلا که کاری ازت برنمیاد. سر و صدای بیخودم نکن.
🌸زهرا به سرعت جلو رفت. چادر مادر را گرفت. کمی آن را تکان داد. ملتمسانه گفت: مامان میریم طلاق بگیریم؟ ببین لباس خوشگلامم پوشیدم. بابا رم با خودمون نمیبریم که اذیت بکنه. بریم دیگه.
☘مادر کنار زهرا نشست. دستی روی سر او کشید. به آرامی از او پرسید: میدونی طلاق چیه؟
🌸- آره، میریم بازار طلاق میخریم. میاریم تو خونه. اونوقت بابا دیگه خوشاخلاق میشه.
🍃مادر نگاهی به صورت برافروخته پدر کرد. لبخندی زد. بلند گفت: شنیدی دخترت چی میگه؟ میگه بریم طلاق بخریم تا بابا خوشاخلاق بشه.
☘پدر سرش را پایین انداخت. پشت به شیشه شکسته دستشویی ایستاد. مکثی کرد: نیاز نیست طلاق بخرید. در رو باز کن. قول میدم دیگه بداخلاقی نکنم.
🌸مادر در دستشویی را باز کرد. اخمهای زهرا درهم رفت: مامان بریم دیگه.
🍃- کجا بریم؟
🌸- طلاق بگیریم.
☘- دیگه لازم نیست بریم. بابا قول داد بدون اینکه طلاق بخریم خوش اخلاق بشه.
🌸پدر روبروی زهرا نشست. گونههای گل انداخته او را بوسید. او را بغل کرد. ایستاد و گفت: بابا بهت قول میده خوشاخلاق بشه. نیاز نیست طلاق بخریم به جاش میریم پارک.